بهترین پیشنهاد مردی وسواسی، دقیق و خرافاتی، یک روز قبل از تولدش از سرآشپز رستورانی که روی لیوانها و بشقابهای مختص خودش برایش غذا سرو میکنند، کیک هدیه میگیرد. این مرد، ویرجیل اولدمن، صاحب یک حراجی معروف است. موهایش را رنگ میکند و بدون دستکش، جایی نمیرود و از تلفن همراه بیزار است. او در…Continue reading معرفی فیلم
سال: ۱۳۹۲
چون است؟
هر روز، مینشینم به نوشتن. تیتر میزنم، تکهای از نامجو، آرون، جملهای از تو حتی. مینویسم و ویرایش میکنم و پُست میکنم. در واقعیت اما، یا دارم میبافم یا عروسک میدوزم یا میفهمم که «ناصر شهریاری» نویسنده، بازیگر و کارگردان است. پسر نه سالهای هم دارد که دوست ندارد بازیگر شود. خجالت میکشم. مثل وقتی…Continue reading چون است؟
از آویزها
دلواپسیهایم را نخ کردهام آویزانش کنم بالای در در که باز شود جرینگ جرینگ صدا بدهد بیشتر دیوانهات شوم. چون تنها تویی که راه خانه را بلدی.
بماند!
«پلینی به زرتشت، تصنیف دو میلیون بند شعر را نسبت میدهد. طبری مدعی است مجموعه آثار زرتشت را نسخهبرداران راستکردار بر روی دوازده هزار تخته پوست گاو نوشتند. مشهور است اسکندر مقدونی همه این پوست نوشتهها را در کاخ تخت جمشید به آتش کشید؛ اما بعدها کاهنان از حافظه مجموعهای از این نوشتهها را در…Continue reading بماند!
آرامش، آرام زندگی کردن در میان طوفانهاست.
در آغوشش گریه میکردم که به هیچ دردی نمیخورم، که نمیدانستم اینطور و اینقدر سریع اتفاق افتد. گفتم به زندگی فلانی نگاه میکنم که دیپلمش را که گرفته نگرفته، خیلی سنتیطور ازدواج کرده، کتکهای شوهرش را تحمل کرده، بچهدار شده، با خانوادهی شوهرش دعوای آنطوری کرده، نزدیک بوده شوهرش سرش هوو بیاورد که آورده بوده،…Continue reading آرامش، آرام زندگی کردن در میان طوفانهاست.
ساکنین کشتی فرانکلین
خوب من سلام. اینروزها سردم است. سرما تا مغز استخوانم فرو رفته است، خانه/لانه کرده است. خوب نیست. آنقدر سردم است که انگار مُرده باشم. مُرده باشم و هنوز زیر خاک نگذاشته باشندم، هنوز بویی از تعفنم به مشام کسی نرسیده باشد از بس که هوا سرد است. یاد کسی از من قلقلک نشده باشد. فراموش شده…Continue reading ساکنین کشتی فرانکلین
از روزهای برفی
من و مریم از عصر و شب شلوغی در آمده بودیم. برف ریز ریز، نم نمک داشت شروع به باریدن میکرد. رسم نانوشتهای بود بین ما که پیادهروی کنیم تا خانههامان که دور نزدیک بودیم به هم. به خیابان پاستور که رسیدیم چتر لازم شده بودیم. برف نشسته بود روی لباسهامان. نوک دماغمان داشت بنفش…Continue reading از روزهای برفی