مارتی؟ هیچ از ترسی که دیشب به جانم نشست دانستی؟ آن ترسی که آرام خزید در جانم و رعشه انداخت در ذهنم و آرامش را از من گرفت؟ وقتی امیر فیلم را دو بار عقب بُرد تا زمین خوردن تئودور را خوب تماشا کند و هر سه بار من ندیدم. دانستم و ترسیدم که مدتی است من دیگر پاها را نمیبینم. دیگر مغزم شیرینی و ترفند زیرکانهی یواخیم را برای خوب زمین خوردن نمیتواند دریافت، تجزیه تحلیل کرده و هرمون لذت را ترشح کند. مغز من مدتی است که پایین تنه را خاموش و زیرکانه حذف کرده است …
دانستی هیچ که چقدر گریستم امروز؟
* نام فیلم فوقالعاده زیبایی که تماشایش را شدیداً و لحناً پیشنهاد میکنم!
** یادش نهبخیر! شدیداً و لحناً را آغاز هر قسمت «مرد شمارهی یک من» مینوشتم!