از به بچه‌های مدرسه والت

دبیرستانی که شدم عادت داشتم در صفحه‌ی اول دفترهایم جمله‌ای از بزرگی را بنویسم. این عادت گاهی به تخته سیاه هم سرایت می‌کرد. بزرگ‌ترین تسری این بود که سمت راست تخته سیاه با خط نه چندان متناسبی، خوشی البته می‌نوشتم «بسم حق». نه چندان متناسب چون قسمت قابل توجهی از سمت راستِ تخته را اشغال می‌کرد. دبیرهای بینوا نه جرأت می‌کردند پاکش کنند و نه می‌توانستند توازنی در فرمول‌هاشان ایجاد کنند و کلافه می‌شدند و من؟ نمی‌دانم. فقط از شکنج نرم خطم روی تخته سیاه لذت می‌بُردم. آن روز هم بعد از نوشتن بسم حق، با خط درشتی نوشتم «زنگ نه چندان دلچسب طرح کاد» و بی‌خیال رفتم نشستم که خانم آذری رسید.

خانم آذری تنومند بود. انگار که تمام عمرش والیبال بازی کرده باشد. دست‌هاش عضلانی بود از بس انگار توپ زده باشد. رنگ صورتش تیره‌ی سرخگون بود با چشمان سیاه درشتی که می‌توانست زیبا هم باشد. مقنعه‌ش را سفت می‌پوشید و اینطوری گونه‌های استخوانی‌ش گوشتالو هم می‌شد. به‌ش برخورد. به درسی که تدریسش می‌کرد توهین کرده بودم آن هم کتبی! روی تخته سیاه؛ ملأ عام. چقدر حرف زد؟ خیلی. بدجور دلش شکسته بود. یادم نیست مرا جلوی تخته کشاند یا نه، روزی که دفتر خاطرات ـ پوف ـ را بُرده بودم یادش افتاد و شروع کرد که گلایه کردن‌هاش با نمای بسته‌تری یادم هست. چشم‌های درشت سیاه و ابروهای پرپشتِ اصلاح شده ـ به ابرو خون دل ریزد به مژگان کار دل سازد؟ ـ گونه‌های برجسته‌ی سرخگونِ تیره. ناهید می‌گفت فامیل‌شان است. البته فامیلِ خیلی دور. خیلی دور چون لهجه داشت. لهجه‌ی شیرینِ نمی‌دانم کجا که به هیکلش می‌آمد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.