تازگیها پوست صورتم مورمور میشود.
عشق حنظله است، هر چه بیشتر آبش بدهی بار تلختر میدهد. دیشب بن فولاد را که صدا زدم، دانستم در عشق به جلوه باید بسنده کرد. به نمود. به نشانه. دلت را بگذار با سایهاش بلرزد. با صدایش بکوبد. همینها کفایت میکند به شیرینکامی. کامت را به وصال تلخ مکن. کاش اینها را مارتین، پدرم یا مادرم یا یکی از معلمهایم یادم داده بود. کسی به جز زندگی. به جز زندگی.
تا همین دم دراز به دراز افتاده بودم. دیشب صدای رعد و برق بیدارم که کرد دیدم چه دیگر از صدایش نمیترسم. یادم آمد پنجشنبه موقع رفتن توی جاده، توی ذهنم مثل همهی روزهای اینگونه نوشتم «باران! دلم تنگ شده است. ببار!» کاش نوشته بودم در وبلاگم که شاهد بیاورم باران و خورشید گماردگان من هستند. یادت هست نیلوفر؟ من روزگاری خدای خورشید بودم.
من روزگاری خدای خورشیدت بودم مارتی. صدایم که میکردی جهان زیر پاهایم فرو میریخت و من آویزان از حلقهی چشمانت، خدایی میکردم. حالا فرو افتادهام مارتی. حالا صدایم که نمیکنی، جهان تاریک و سرد و منقبض است. عدم است. بیکلمه، هنوز خلقتی رخ نداده است. حلقآویز جهانم. جهان در حلق من آویزان است. جهانِ تاریکِ سردِ منقبض نمیگذارد فریادت بزنم. چه غریب افتادهای هستم مارتی. چه سخت نفرین شدهام. چه طلسمی بود این؟ کسی هست داستانِ این خدای پریشان را بنگارد؟ که چه دور ماندهام. بی هیچ جزیرهای متروک میان اقیانوسی بزرگ. بی هیچ غاری بالای بلندترین کوه. غریبم. و غربت، غربت، غربت بی هیچ زندانبانِ کریهالمنظر سنگدل دیو سیرتی که پاسبانیات کند و بی هیچ دیوارهای سنگی غیر قابل نفوذی، غربت بی هیچ روزنهای حتی دور از دسترس، غربت بی هیچ حُکم دادگاهی، غربت بی هیچ غل و زنجیری به دست و پایت، سنگین و هولناک است.
غریبم مارتی. بی دستهای همیشه گرم مادر. دور از کوچههای آشنا. دیوارهای بو آشنا. پنجرهها. درها. صورتها. دور ماندهام مارتی. گویا تویی که از دیوارها عبور میکزدی هم همانجا ماندهای. نمیرسی به من. صدایم که نمیکنی، مرگ هم سراغم میآید.
چه کسی میداند؟ ملکهای را به کنیزی بردن تلخترین اتفاق عالم است. من از اتفاقها زاده شدهام و به بارهای تلخ مجبورم. تلخیها زبانم را کرخت کردهاند. مرا پیشگویی فرمان داد از مادر جدایم کنند. سبدهای نییین بافتند و پنج رود عالم مرا به شانه گرداندند. من هنوز ساکن هیچ مکانی نشده، غریب افتادهام. تو چه میدانی چه اتفاق هولآوری است شهبانویی را به کنیزی بُردن.
تا همین دمی پیش دراز به دراز افتاده بودم و قبل از برخاستن گریسته بودم. با خودم فکر کرده بودم نباید بنویسم. باید از نوشتن دست بردارم. وقتی دیگران با کلمات بهتری حالِ تو را مینویسند بی هیچ رودهدرازی، موجز و مؤثر. چرا باید نوشتن؟ حالت را که بهترتر توصیف میکنند چه فایده از رنج بردن؟ بنشینم این دیوارهای کتاب پیرامونم را بجَوَم بجَوَم. بنشینم بخوانم که آیدا چه خوب نوشته است حالِ مرا. که از دیشب فکری بودم امروز جای هر کلمهای جای هر حرفی نوشتهاش را بگذارم اینجا. که به جا و به موقع نوشته است که:
«اکسیژن کم میآورم مدام. انگار اینجا، توی جهان افقی، همتراز با بالش و کتاب، هوا سنگینتر است. روزها کند و ناتواناند. گاهی برای برداشتن یک لیوان ناتوانام و این مدامچشمبهراهکسیبودن مداممحتاجکسیبودن برای یک لیوان آب، این ناتوانیِ مدامْ فرسوده میکند آدم را. از یک جایی به بعد بیماری برای اطرافیانت عادی میشود و خستهکننده میشود حتا، از همان جا خودت را مجبور میکنی یک لیوان آب را نخواهی و ناتوانی، ناتوانیِ مدام، خودش را بیشتر از قبل به رخ میکشد.
جهان افقی خوبیهای خودش را هم دارد. بعد از مدتها انگار برگشته باشم به سیاق زندگی مرفه قبلیم، بیوقفه فیلم میبینم و کتاب میخوانم و همین. بخشی از ذهنم را خاموش کردهام و باقی را از راه دور اداره میکنم. این هم فرسایش خودش را دارد هرچند.
همتراز بالش بودن هم اتفاق خوشایندی نیست، وقتهای عیادت و دورهمی. یک جور انفعال مطلق دارد توی خودش، در ارتباط با آدمها. انگار توی جمع نیستی و دور و بریهات دارند در رثای تو حرف میزنند، بیکه مرده باشی هنوز.
نقطهی ثقل ندارم هم. وقت خواندن و وقت نوشتن، زاویهی مناسبی پیدا نمیکنم برای نگهداشتم کتاب، دفتر، لپتاپ، یا هرچی. انگار توی این دنیای افقی، شخصیسازی معنا ندارد هیچ. همهچیز باید موازی محور ایکسها باشد، بیهیچ انعطافی. بدتر از آن؟ بدتر از آن «باید»های منِ «پُر-باید»ند که طی این بیماری، هیچ هیچ هیچ محلی از اِعراب ندارند دیگر، و جای خودشان را به بایدهایی دادهاند به کل برخلاف بایدهای دنیای من. از آن تنبیههای مخصوص آقای یونیورس.
یک تصادف احمقانه و دیسک بعدش، کنترل را از دستم گرفته و داده دست هیچکس. یک روز لیوان آب را برمیداری و از فرداش برداشتن لیوان آب را تنها میتوانی به خاطر بیاوری؛ درسهایی که دیسک کمر به من آموخت.
پ.ن. تمام اینها را مینویسم و، میدانم و مینویسم و باز، باز یک روزهایی مثل امروز، فریب میخورم. دنیا را بیش از آنچه باید جدی میگیرم و سرخوشیام میپرد در چشم به هم زدنی. چند ساعت باید بگذرد تا دوباره به خاطر بیاورم فریب خوردهام.» (+)
تازگیها توی گردن، جلز جلز صدای اتصال الکتریسیته میشنوم. حقیقیتاً «میشنوم»!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* کاش بهار هم گُماردهام بود.