بنویسم؟ که شب گرفتار بودم؟ که در آن هول و بیهودگی سرشار دستآویزم، دامن پاره پارهی جان بود و دل بیقرار تپیدن یا نتیپدن و رگ، رگِ زدن بود. «بزن برو!» بزنم برومِ من یک روز عصر تابستانی برای یکبار و همیشه تمام شد. پایافزارم را ربودند و جای آن راه را ریگزار کردند و خارزار سهم خونخونافشان دیدهگان من. بزنم برومهایی که در سرم پروار میشوند و سرشان را در سینه از تن جدا میکنم. قربانگاه متعفنی که شده است این تپشگاه. بی خداوندی که بپذیرد یا نه. بی عذاب سهمگینی که سهم من شود. دلم پرچم افراشتهی برج خاموشی است میان جنگی بی پایان. حال فرماندهی را دارم که سربازانش یا مُردهاند یا گریختهاند. تنها پشتِ دروازهی بستهی سرزمینی که از آنِ اوست، پشتش به هیچ مردی گرم نیست و روبهرویش دام مرگ گسترده، نه توان ایستادن دارد نه توانِ «بزن برو».
خوش به حال کسانی که هم اهل «بزن برو» هستند و هم پاهایی دارند برای رفتن. من اینجا پشتِ دروازهی سرزمینی که از آن من است، نه پشتم به مردی گرم است و نه توانِ ایستادن دارم و نه توان رفتن. خزیدن حتی. گیرم تمام بیابانها را مین کاشته باشد دشمن. گیرم سهم من از خشم خداوندی است که بوی خونِ قربانیهایم اقناعش نکرده باشد. گیرم دشمن از دیوارها هم عبور کرده باشد. گیرم نشسته باشد روی کرسی. نباید بگذارند بزنم برم؟ نباید بشود بگذارم بروم؟ شال و کلاه بکنم، بزنم بروم تمام شهر را بکوبم بروم تمام جهان را بکوبم بروم تمام جهان را بکوبم بروم تمام جهان را بکوبم بروم تمام جهان را بکوبم بروم تمام جهان را بکوبم بروم تـ … بکوبم برومـ ..