«هاله یی از ابهام پیرامون همه چیز ، احساس می کنی قلبت دیگر مدت هاست که ضرب نامساوی می زند، مانند خونی که در رگ ها زنگار می بندد کش آمده یی، یعنی در اصل می آیی و انگار به زمین و آسمان با رخوت می نگری. پشت پلک هایت یک قطره اشک سنگر گرفته است که توان آمدنش نیست. در یک آن گویی تمام حقیقت را می فهمی.»**
تمام حقیقت این بود/است که این اتفاق دیر یا زود پیش میآمد. دیر یا زود، دیروز امروز فردا قراردادهایی انسانی هستند. به قول ویل دورانت زمان زمان است و گذشته و حال و آیندهای در کار نیست. اتفاق افتاده بوده است یا اتفاق افتاد یا اتفاق افتاده است یا اتفاق میافتد یا خواهد افتاد مهم نیست. مهم حقیقت است. مهم فهمیدن حقیقت است.
امیر میگفت از سهگانهها «آبی» را بیشتر دوست دارد. من «سفید»را. آبی را مانند حقیقتی عمیق دریافتهام. درست همین امشب. فهمیدن همینقدر ساده اتفاق میافتد. درست زمانی که بهاش فکر نمیکنی و میان بوسه و بغل و محبت غرقی ناگهان راه نفست را میبندد. دنیا تار میشود و تو معلقی و این تعلیق همان امتیازی است که دیگران به داستانِ تو میدهند. فهمیدن نقطهی اوج یک اتفاق است. فهمیدنِ حقیقت، نقطهی رهایی است. نقطهی کَندن. ژولیت همان دمی که میفهمد رها میشود. قابل اتکا بودن ژولیت همان ناگهان کَندنِ اوست. از همه چیز کَندن. از همه کس بریدن. ناگهان بی که تلاشی بکند یا بخواهد تلاشی بکند، آنچه به آن چسبیده است متلاشی میشود و جایی که تلاشی هست، دستآویزی برای گرفتن و چسبیدن و ماندنِ دوباره نیست. همه چیز پراکنده میشود و همان جاست که هر چه تلاش کنی نمیتوانی بمانی. چه پای رفتنت باشد و چه نباشد باید بروی. باید در یکی شهر سرگردان باشی. در یکی راه بی پایان رونده شوی. در جهانی بزرگتر رها شوی. میشوی.
بکوبی بروی تمام شهر را، تمام جهان را بکوبی بروی.
مهم فهمیدن این است که اتفاقی که دیر یا زود قرار است بیافتد نباید بتواند از پا در آوردت. فهمیدنِ اینکه خشم را فرو خوردن و اعتراض را سانسور کردن و برای سفر مهیا شدن، تمام آن چیزی است که به آن نیازمندی، قوهی غریبی به آدمی میبخشد. فرماندهای که سربازانش یا مُردهاند یا گریختهاند یا باید بمیرد یا بگریزد. گریختن همیشه هم انداختن اسلحه و پشت کردن و دویدن نیست. قاعده دارد. اسیر میشود و پیش از آنکه وحشت و اضطراب مردم سرزمینش فرو بنشیند، میان دود و گرد و غباری که از غارت و تهاجم برخاسته است، سر از تنش جدا میکنند. تنش را مثله میکنند و به چهارگوشهی سرزمینش میفرستند. اینطور فرار کردن، به جهانی بزرگتر رفتن، رفتن و گریختنی اینچنینی.
مارتین میگوید مُردن راه حل خوبی نیست. مارتین مشاور خوبی است. میگذارد شقیقههایت کِش بیایند و تنت بلرزد و رنگت بپرد و خشمگین شوی و بعد با یک لیوان آب خنک میآید سراغت. میگوید مُردن هم شد راهحل؟ دیگر گذشته است دوران تکهتکه کردن فرمانده. گاهی اسیر میشود و تبعید میشود جزیرهای جایی. اگر سر به راهی کند، شاید عاقبتش بشود مثل آخرین امپراطور و بشود حتی روزی برگردد سمت کرسی و جیرجیرکش را پیدا کند. اگر سر به راهی کند، شاید وضع بهتر از این هم بشود و بماند سر کرسیاش. گیرم زیر لوای دشمن ولی هست که بالای سر آبادی؟ میگویم حالا که فکر میکنم میبینم من هم «آبی» را دوست دارم. میبینم چقدر فهمیدنش ساده بوده و من ندانستهام. حالا انگار که نشسته باشم از همان ابتدا به تماشایش، دارم معنای هر صحنهاش را جذب میکنم. دارم انگار به چیزی که متلاشی شده است نگاه میکنم. دست میاندازم تا مگر بشود بمانم، چنگ بزنم که مرا نگاهدارد، همه چیز عین خود من معلق است. همان تعلیقی که دیگران برای داستانم امتیاز بزرگی به شمار میآورند. درست زمانی که رها شدهام.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مولوی: شد ز غمت خانه سودا دلم/ در طلبت رفت به هر جا دلم …
** فهمیدن یک حقیقت را قشنگتر از من بلدی توصیف کنی. دیدی؟