یکبار آیدا (+) یک پستی نوشته بود در مورد کیفیت آرزو. اینکه آدم باشیم موقع آرزو کردن. حواسمان باشد. ردیف و همه جوره و کامل! آیدا البته قشنگتر نوشته بود. مالِ خیلی وقت پیش است و دسترسیام نیست که لینک بدهم بهش. اما همان روزی که خواندمش با خودم گفتم من کِی همچین آرزویی کردهام؟ صدالبته بیحواس بودهام. یا مرغِ آمین بدموقع نشسته بوده است. هر چه بود آن روزی اتفاق افتاد که ظریفه داشت از مرد نامهرسانی میگفت که عاشق دخترکِ صاحب نامهی کذایی شده بود و دخترک شده بود عروسش و مادر اولین دخترش که شده بود اماس آمیخته بود به عشق. از مرد نامهرسان میگفت و عشقی که بیست و چند سال است کمر مرد را قدرتی خدایی داده است برای رفع و رجوعِ تمام مشکلاتی که اماس سرشان هوار کرده است.*
من فقط داشتم گوش میدادم. دلم نخواست. خوش بود داستانش همین! آرزو نکردم. نگفتم ای جان! ای چه خوب. ای خوشا. داشتم غمگین و ماتمزده گوش میدادم. که چه حیف از این عشق. دلم نخواست که آرزویی شده باشد. یعنی آنطور یکریز که تعریف میکند ظریفه همیشه مهلت نمیدهد آدم آرزو کند که. تمام حواست میدود دنبال کلماتی که بیترمز از دهانش خارج میشوند. جسته گریخته. مرغ آمین اینقدر آشفته؟ بیبرنامه آخر؟
خیلی شده است کسانی که تنشان سالم است و شوهری و خانهای و سر و همسزی برگشتهاند صاف توی چشمهام که اگر فلانی ـ شوهرشان ـ بود عمراً اینطور باشند که من و امیر. نشده صاف نگاه کنم توی چشمهاشان که بابا تنت سلامت، زندگیات سر پا، دنیایت را قشنگ کن، هوسهای خوب بکن، دنبال رنگهای بهتر باش. آرزوهایت را صاف کن. مرغ آمین الله بختکی است ها!
______________________________
* داستانش واقعی است. در تبریز.