قالب وبلاگم که برگشت به نارنجی، لینک وبلاگهایی که سالهای خیلی قبل در پیوندها وارد کرده بودم ظاهر شدند. وبلاگهایی که بعضیشان نیستند، بعضیهاشان متروکند و برخی که هنوز هستند آنقدرها فعال نیستند.
چرا بیخبر بودم ازشان چون بلاگرول که آمد و فقط وبلاگهای به روز را نشان داد، رفته رفته کمرنگ شدند و بعدتر هم که بلاگرول به فنا رفت، بدتر هم شد چون در فیدلی دیگر اصلاً نمیبینمشان و بالکل خیلیها را فراموش کردم. حالا با دیدنِ اسم خیلیها، یاد روزهای عجیبی افتادم. روزهای داستاننویسی. اوجِ روزهای نویسندگی. وقتی که یوسف انصاری میگفت منتظر است زنی دیگر از تبریز مانند فریبا وفی برخیزد یا وقتی رضآ نآظم از من خواسته بود تعدادی از داستانهای کوتاهم را بدهم همراه داستانهای خودش چاپ کند و این مصادف شده بود با جمع کردن سیستم و دیر شده بود و …
بله. یاد روزهایی که نوشتههایم، شور داشتند و انتقادهایم تیز بودند و داستانهایم عزیز بودند. برای خودم سبک نوشتاری داشتم و مثل من نوشتن، شعفی بود برای دیگران. حالا اما وقتی نوشتهای از احمدرضا توسلی میخوانم و میآیم زیرش بنویسم: « وای پسر یاد نوششتههای خودم افتادم … » دست و دلم میلرزد که مبادا بهش بربخورد!
چی شدهام؟ چه اتفاقی افتاد؟ چه چیز در من تغییر کرد که شدم این؟ کجا باید برگردم به عقب و بنشینم رد پاها را تعقیب کنم که چه شد؟ چه رفت؟ چه آمد؟ فایدهاش چیست؟ من عوض نشدهام. من همانم. چیزی که عوض شده است شرایط است. من هنوز کلماتم را دارم. هنوز قدرت نوشتن دارم. هنوز منتقدم. پس چرا نمینویسم؟ چرا ترجیح دادهام بکشم کنار و فقط تماشا کنم؟ و نوشتن در من خلاصه شده ست در چند سطر و نهایتاً دو سه پاراگراف شرح حال نویسی؟
هنوز هم معتقدم، فقط همان اولین جمله را نوشتن سخت است. اولین جمله را که پیدا کنم و بنویسم، مابقی خروشان از پی خواهند آمد. کلماتم، آدمها و حوادث آنجا پشت دیوار باریکی منتظرند. با چشمهایی که دیگر خسته و فرو افتادهاند از انتظار و شانهها خمیده. ولی هنوز گوش به زنگ. هنوز با کوچکترین تکانی، صدایی، حرکتی شانه بالا میکشند و گردن تیر میکنند و چشم تیز. دیوار باریک بلند، همهاش به نقطهی پایان جمله اول بند است. و همین نقطه به اولین کلمه … به اتفاق کوچکی که اشاره کنم و بعد اتفاقات بعدی همراه با آدمهایشان سر میرسند. میدانم و چه سخت است که میدانم ولی احساس کرختی و سستی عجیبی دارم. این کرختی از تنبلی نیست. همهاش یکجورهایی از سرخوردگی نشأت میگیرد. سرخوردگی از فراموش شدگی و از دست دادن مخاطبین خاص. مخاطبینِ خاصِ نوشتههای خاص. یا مثلاً شنیدنِ اینکه «نمیفهممش.» نفهمیدن مخاطب و گنگ بودن من که عطشی است نافرونشاندنی. میل وافر به ماندن پشتِ مه. خواننده را به چالش کشیدن. ندادن سر نخ. پیچاندن. و گاهی بدبختانه اطاله. نامفهومی، این تابو را که بشکنم، این میل را که بردارم، از این افراط که بگسلم، میدانم که میتوانم. عادت را باید بگذارم کنار. روشنی پشت دیوار باریکی منتظر نشسته است.
سلام سوسن جان، خانه نو مبارک.
واقعا حیف شد بلاگفا بخشی از حافظه همه ما را از بین برد.
شما چطور مطالب تان در بلاگفا را به اینجا منتقل کردید با همان برچسبها؟
سلام شمیم جان.
من شانس آوردم مطالبم از بین نرفته بود سریع با یک طراح سایت تماس گرفتم ایشان بکآپ گرفتند و تمام کارها را خودشان انجام دادند. راستش بلد نیستم 🙂
می خواندمتآن و می خوانمتان !