نیمرو را همانطور که دوست داشت درست کردم. زردههای تخممرغ خوشگل و گرد و نارنجی. گذاشتم جلوش که داشت داد و بیداد میکرد. سر برادرم سر مادرم. چند باری که سر مادر داد زد و مادر معصوم و مظلوم چشمهاش پایین آرام لقمهاش را میجوید قلبم به درد آمد. تا اعتراض کردم ایستاده بود جلوم و سه تا سیلی محکم زده بود که حتی فرصت نکرده بودند گوشهام که سوت بکشند. شب را تا خوابم ببرد گریه کردم. تا کی کنارم گریه کرد یادم نیست. اردیبهشتِ نامبارک سال ۸۰ بود.
آیدا کارپه بارها نوشته بود که غذا در خانوادهشان ابزار مهرورزی است. ابزار ابراز پشتیبانی، حمایت. عشق. در خانوادهی ما هم بود. عشق مادر به همهی ما و فرمانبرداریاش از پدر در بند بند غذاهایش نمودار بود. مادر با غذا پختن بیش از هر کار زنانهی دیگری اخت بود. آشپزخانه جایی بود که مادر زنانهگیش را به منتهای درجه میرساند. و من وارث خوبی بودم. اما با تمام همت و عشق و مراقبتی که به خرج میدادم بازخوردهای نامطلوبی نصیبم میشد. من خاطرات خوبی از مخاطبین غذاهایی که بینهایت عاشقانه میپختم نداشتم. و ندارم.
غذاهایم خوشمزه نبودند؟ شاید. چون بقال و ماجرای ماستش است خوب. اما آیا هر کسی که دستپختش خوشمزه نیست سیلی میخورد با اینکه با عشق و مراقبت غذا پخته باشد؟ آیا مدام و مدام باید سیلی بخورد؟ یعنی حتی یکبار هم با یک لقمهاش هم عشق و توجهِ من به قلب مهمانم/مخاطبم رخنه نکرده است که بگوید وای چقدر خوشمزه. چقدر خوب. چقدر من خوردنِ غذاهایی که تو پختهای را دوست دارم. چقدر تلاشِ تو را میفهمم. چقدر … و من مثل همان موقع که فهیمه در اتاق ۱۲۹ خوابگاه بوستان انقلاب ارومیه با تمام وجود از دستپخت من لذت میبرد بال در بیاورم. اصلاً خر بشوم. تو بگو فقط یکبار.
غذا هنوز هم برای من نشانهی محبت است. نشانهی اینکه من کنارت هستم. هوایت را دارم. هر چند نتوانم بلند شوم و تمام کارهای غذا را انجام بدهم. ولی باز هم سیلی خوردن دستمزدِ آن همه عشق و مراقبتی است که خرج میکنم.