ذهنم پُر آشوب. کلمه کلمه. دستی برای نوشتن مشغول، نه. پُرم از نوشتههای نانوشته. خط بزن پاک کن از سر بنویس نه. تند تند پشت سر هم. نقطه کاما، ویرگول. ـ ویرگول مرا یاد محسن حاتمی میاندازد ـ سرم بیخود گرم است به هیچ. دلم آشوب اتفاقات نافرم نا مبارک نافرجام.
آدمهای پشت صداهایی که از پشت در بسته پنجره بسته میشنوم. غذاهای پشت بوهایی که … دلتنگیهای پشت لحنهای … من، نشسته در سکون. زمان پر تاب. زمین غلطانِ عزیز. زندگی در جهانی که گاهی با بلند شدن و ایستادن فرم و شکلی دیگرگون پیدا میکند مانند کسی که از بالای پلی به جهانِ ننگریسته بنگرد. رفها، دیوارها. پردهها. کتابها. ظرفها. همه و همه را جور دیگری مییابم. ایستادن اکنون نعمتِ بزرگی است. پُلی بر سرزمینِ من.
دارم میروم. خانه را با صداها و بوها ترک میکنم. برای مدتی حتی خاطرم نخواهد آمد که جایی دارم که سرشارم میکند از مرد. با مرد جاکن میشویم. صداها عوض خواهند شد. رنگها و بوها. فرمها. نگریستهها. درخت خواهم دید و گل. حوض و چمن. مادر.
نانوشتههای بیردیفِ توی ذهنِ پر آشوبم را دلم میخواهد یکجا بگذارم اینجا. خواننده خودش دست به کار شود با قفسهها. خانهها. گوشهها مرتبش کند. دل چرکینیام از فیلمهای حال به هم زنِ پایان ندارِ خفنِ کلی جایزه بگیری که حتی ارزش نوشتن جملهای در موردشان را ندارند، گیرم ابراز کراهت. روز روشن و سیزده و گینس و لامپ ۱۰۰ و … برسم به «چند متر مکعب عشق» و بمانم. همانجا توی کانتینر. بینور. بیهوا. بیامید. سرشار از عشق ولی. عجب فیلمی. عجب فیلمی.
سریالهای سفارشی برای کشیدن مخاطب سریالهای مزخرفتر تُرک سمت خودمان. همانطور خانههای مجلل. عشق پسر فقیر. دختر بابای کارخانهدار. لباسهای فاخر. لباسهای ممنوع. خیانت. دزدی. قاچاق. پولهای کثیف.بیمارستانهای رویایی. خانم دکترهای زیبا. تصویرهای گاه تیره گاه روشن. مردهای دور. عشقهای نزدیک. «دلایل واهی». استنباطهای شلم شوربایی. تبلیغاتِ گسترده. هوم کر چرا از پرسیل بهتر است؟ خوشبختیم چون هود داریم. بیمکث یا داتیس. بچههامان بور و سفید و تپل. پیشرفت شگفتانگیز در صنعت بستنی و اسنک. شامپو پرژک. حولهپیچ وسط خیابان شهری در اتوپیا.
آدمهای خوب کجا هستند؟
همسایهها. درها. پنجرهها. کرسیها. هماندیشیها.
من خوشحال نیستم. غمی سنگین روی قلبم است. یاد تمام صلحنامهها میافتم و میلرزم. میترسم. گریهام میگیرد. چرا مردم ـ با تعریفی که اقلیت دارند ـ اینقدر خوشحالند؟ چرا خوشحالید؟ چرا حافظههامان کوتاهند؟ چرا فراموشی شده است عادت ما. خوی ما. چرا یادمان میرود؟ کجاییم؟ کیستیم؟ من خوشحال نیستم. گامها و دستها و نگاهها و لبخندها دارند نزدیک میشوند. «آزادی» همواره دستاویز انتقام است. ریزش. فرو ریختن. نابودی. و ما خوشحالیم؟
دارم جا میکنم بروم فراموش کنم این غم را. بدهم دست کسانی که باید بخورند. من تقیه میکنم. من اهل تقیه نبودم. هستم؟ جا میکنم میروم شادی کنم و فراموش کنم گامهایی را که نزدیک میشوند و شاید کنار گور شهدای گمنام ایستاده و لبخند هم بزنند. بروم شاید خوشحالیام تحریک بشود. شاد بشوم چندی.
* نام رمانی از استیو تولتز
جالبه منم جزء از کل رو می خونم :)))
چه قدر زیبا بیان کردی حست رو سوسن بانو
سنگینم اما دریغ از روزنه ای برای تخلیه
خوش به حالت که کلمه رام و اهلی توست و با هنر روحت رو صیقل میدی
مشهدم اومدم ماه عسل واست از امام رضا آرزوهات رو خواستم
🙂
عزیز دلم
مبارکها باشد. خیلی خیلی تبریک میگویم. ان شا الله سالهایی لبریز از عسل پیش رو داشته باشید.
با سالگرد ازدواج من یکی کردی :))