از سفر برگشتهام. اگر ابنالوقتِ یوسف انصاری کنار دستم بود از «برگشتن» تعریفی اینجا واگویه میکردم. اما برگشتن، بعد از سفری طولانی، بدون دسترسی به اینترنت، خبر و تلویزیون به خانهای که تمیز و پاکیزه است لذتی دیگر دارد.
حتی قطع شدنِ آنتنِ تلفن همراهت. غرق شدن در سکوتِ دشتهای بینهایت زیبا، مزارع و کشتزارهای وسیع طلایی رنگ. زمینهای قهوهای. سرخ. سبز. دریاچهی رو به مرگِ شور. فقدانِ دردناکِ بوی لجن در جادههای منتهی به شهری که دوستش داشتم ـ ارومیه. آسمانِ پاره پاره ابر. باران. زیر بارانِ شبانه خوابیدن. خیس شدن. از بینهایت خنکی تا بینهایت گرمی. احمدرضا.
از شهرها گذشتن. نقشهخوانی. جیپیاس. تابلوها را خواندن. راهها و بیراههها. میانبرها. مرزها را نوردیدن. کوهها. تپهها. جادههای پیچ در پیچ. درهها. درختها. دریا. ساحلها. خانهها. آدمها.
از سفری طولانی برگشتهایم. خسته نیستیم. بار خاطره که سنگینی ندارد. سبک است و بالا میبَرَدَت. بالای تمام اندوهها و دردها. ذهن را شسته برگشتهایم. مطهر. دوباره سفر کردن آغاز کردهایم. تا کِی غم. اندوه. غصه؟ چراها و چگونهها؟ باید گذشت یا نه؟ گاهی در افتادن با مانعی، بزرگترش میکند. حجیمش میکند. درگیرش میشوی و آنوقت دنیایت میشود، زندگیات میشود. یکجایی باید دنبال راه فرار باشی؟ بگذری. بگذاریاش برای وقتی دیگر. بکَنی و بروی. من کَندهام. سخت بود؟ دشوار بود. اما کَندم و امیر را هم کِشاندم. بُریدمش. حالا، که رسماً ششمین سال زنگی مشترکِ ما آغاز شده است، زندگی را با فرار ادامه میدهیم. مشکلات بزرگ را، اگر توانستیم کوچک کنیم میکنیم، اگر نه، میسپاریم به آنکه بزرگتر است. راه ما را میخواند. راه است که ما را میخواند.
مبارک باشد
بانو با تاخیر البته :-*
ممنونم بانو جانم