ریشه‌های خیالم

«… چند روز است که خیال‌ت چنگ زده است به ریشه‌های خیال‌م. مدام. کشمکش غریبی‌ست، از جنس «همواره» نیست. خُنک است و دلچسب. نگرانی نیست یا دلشوره که به هیجانم بیاورد. نفس نتوانم بکشم و هی در فکرم تو را بیاندازم جلوی یک کامیون هشت چرخ یا از یک بلندی ــ یک پُل ــ بیافتی پایین. خیلی وقت است که دیگر از بلندی نمی‌ترسم. هوس هم نمی‌کنم ولی که بروم بالای پُل. دلشوره ندارم که افتاده باشی گوشه‌ی خانه. چشم‌ت به در. هنوز هم باور دارم تو پشت پنجره‌ای هستی. بلند. پرده‌ها را جمع می‌کنی، با تاب ابریشمی منگوله‌دار می‌بندی. گرد و غبار روی سطح زندگی‌ات را سر وقت هم که نه، هر از گاهی می‌گیری. روزها، وقتی آفتاب ایستاده است روی بلندترین نقطه‌ی بودن‌ش، «شمع» روشن می‌کنی. می‌بینی؟ دلشوره نیست. دلتنگی هم نیست. همین‌طور یک‌هو به یاد دوستی افتادن است. یک‌هو هوس دیدار به سر زدن است. یک‌هو، خواستن است. برای همین هم بود که نمی‌شد برایت بنویسم. وقتی دلشوره نیست، آدم دنبال این نیست که حتماً سری بزند، تلفنی بکند. نامه‌ای بنویسد. بعد از مدت‌ها، پشت تمبری را لیس بزند. حاشیه‌ی در ِ پاکتی را. آدرس فرستنده، آدرس گیرنده. وقتی نگران نباشی و فقط یک‌هو «هوس» کردن باشد، امروز فردا می‌کنی و می‌نویسی توی لیست کارهای «غیر ضروری» زندگی همین است دیگر سوسن جان.» (+)

سوسن جانِ این روزها نمی‌تواند پشت پنجره بایستد بلند یا کوتاه. پرده‌ها را جمع نمی‌کند. سوسن جانِ این روزها، خیال می‌بافد. روی صندلی ننویی، کنار بلندترین پنجره عالم می‌نشیند و «عذاب وجدان»* می‌خواند. گاهی نگاهی می‌اندازد به بوته‌های رز توی باغچه و آهی می‌کشد. انجیرهای رسیده تاپ‌تاپ می‌افتند کفِ حیاط و توپ‌های رنگارنگِ بچه‌های توی کوچه را که باد جمع کرده است گوشه‌ی حیاط تماشا می‌کند. دلش برای درخت توتِ پیری که دیگر نیست تنگ می‌شود. برای تمام رویاهایی که روی شاخه‌های او بافته بود. برای طعم شیرین توت‌های سفید. دلش برای حوض خلوتِ وسط حیاط. برای زنبق‌ها. برای شمعدانی‌های زهرا خانم حتی. دلش برای حیاط خانه‌ی تمام همسایه‌هایش تنگ می‌شود. قلبش مچاله می‌شود. سرش را می‌چرخاند سمتِ مرد. مرد دارد چایی می‌ریزد توی استکان‌های کمرباریک. بوی بابونه و دارچین. بهارنارنج. بوی مردی که خانه را گرم می‌کند. و جای تمام خیالاتش را پُر می‌کند. خیالِ ملسِ پُرحجمی که قلبش را می‌تکاند. جای تمام رویاهایش می‌روید، جوانه می‌زند. لای بسته‌ی کتاب را باز می‌کند و میانِ نامه‌های فرانچسکا و ایزابلا گم می‌شود …

سوسن جانِ این روزها به همین سادگی، بی رویاست.

*عنوان کتابی از آلبا دِسِس پِدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.