سربازها

سربازها شخصیت‌های جالبی هستند برایم. در دورانِ خاصی از زندگی‌شان هستند که کشف‌ش برایم جالب است. کاش کسی از دورانِ سربازی‌ش می‌نوشت. یکبار به حسین جعفریان (+) گفتم بنویس. اگر مرد بودم در موردش حتماً می‌نوشتم. کله‌ی نترسی که من دارم.

یادم هست سال ۷۹ باید برای مدتی قرص آهن مصرف می‌کردم. داشتم می‌رفتم شیفت شبکاری که سر راهم رفتم داروخانه تا قرص آهن بخرم. بیمارستان ما در خیابانِ ارتش قرار دارد. از داروخانه آمده بودم بیرون داشتم قوطی قرص را می‌گذاشتم توی کیفم و حواسم پرت بود به چیزی و سرم پایین بود که یکهو یک صف پوتین دیدم جلوم و بعد یک شترق کوبیدن پوتین‌ها به هم و یک سلام نظامی باحال از طرف چهار پنج تا سرباز به یک دختر چادری سر به زیر. من حتی سرم را بلند نکردم که ببینم‌شان. لبخند زده نزده در  رفتم.

آخ یادش بخیر …

4 دیدگاه روی “سربازها

  1. گاهی ارزو میکنم کاش همسر من نمیرفتن سربازی.تا میرم تو حس که واااای دوران دانشگاه و دوری از پدر مادر یا هر خاطره ای که بگم مثلا منم سختی کشیدم میگن نه سربازی خیلی سخت تره سربازی یه چیز دیگست شما خانوما نمیتونین درک کنین و…

    1. البته که سخت است، البته مردها زکام که می‌شوند مثل آدمهایی رفتار می‌کنند که سکته را رد کرده‌اند. کلاً کاش بشود بدون سانسور نوشته بشود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.