نگران پاییزم،
نگران برگهایی که در قشنگترین رختهاشان
رها میشوند.
نگران بلندی پنجرههایی که خو نمیکنند به پردههای ضخیم،
نگران دلتنگی چشمانم،
و بی تماشایی روزهای کوتاه،
نگران قلبی که،
برای باران تنگ است،
و قدمهایی که،
دیگر روی برگهای مُرده نخواهند نشست..
سوسن جعفری ـ شهریور نود و چهار
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* در مقابل بلندیهای بادگیر
سوسن جون شاعر باید قدم روی چشم و دل مخاطبش بگذاره نه روی برگ مرده!
در ثانی شما که جات روی چشم و دل همه هست چه نیاز به قدم گذاشتن روی تن مرده برگ هائی که ماه ها است مرده اند و منتظر پائیز نمانده اند؟ طفلی ها با این رخت های چرک شون.
من حرفی ندارم در برابر این شیرینی سخن 🙂
کامشین چه خوب گفته سوسن
درسته که خیلی سخته اما تو چیزهایی داری که خیلیها آرزوشونه. ایمان, طبع لطیف و شاعرانه, قلم خوب,همسر خوب و و و…
امیدوارم بزودی ازت خبرهای خوب بشنویم سوسن عزیزم:-)
یک مثل هست که میگوید درونم خودم را میسوزاند بیرونم مردم را. حرفی ندارم عروس خانم جان :*
حسرت ها شاعر میسازند
و پای راهوار خیال و آرزو و کلمه که در انحصار شماست