آقای محمدی به معنای واقعی کلمه ریز نقش بود. لاغز و کوچک اندام با موهای مشکی نرم که فرق یک وری داشت. دندانهای جلوییاش ریخته بود. همیشه همان کت و شلوار بژ تنش بود و پیراهن مشکی. معلم فیزیک سالهای سوم و چهارم دبیرستان ما.
آرام بود و مهربانی را در همان تلاشش برای پنهان کردن جای خالی دندانهایش میشد حس کرد. و شاید در همان یکرنگی میشد نداریاش را. وقتی موق تدری کسی اهمیتی به او و صدای نحیفش نمیداد باید میشد نقش پررنگِ ابتذال فکری را در دانشآموزانِ دختر دید. وقتی حواسِ جمع ردیفِ آخر کلاس را دریافت که ماههای آخر سال بود. نگاهش را که میدوخت به ما. ما هشت نفر آخر کلاس. «تنها کلاسی که تهِ کلاسش شاگرد زرنگهاش نشستند.» و قیافه گرفتهاش روزی که گفت دخترش ازدواج کرده است. که دوست داشت دخترش ادامه تحصیل میداد … التماس بیرمقش به ما.
آقای محمدی به معنای واقعی کلمه ریز نقش بود.
سلام سوسن بانو…
امیدوارم خوب باشی, کجایی پس بیا بنویس چشم به راهیم.
سوسن جان
ما که مدرسه والت نمی رفتیم هم یادمون آمد! کجائی آخه دختر؟
اووومدممممم