کسی توی اینستاگرامش از عشق به مدرسه نوشته بود، که فکر نمیکند کسی عاشق مدرسه باشد. من بودم/هستم ولی. مدرسه بی کوچکترین اغراقی جان من بود. از همان روزهای تاریک نابینایی بیسوادی که برادرها با دور هم کتابخوانی حرصم میدادند تا همان دم آخر ِ آخرین روز مدرسه. و هنوز، هر نشانهای از این محبوب مطلوب دیوانهام میکند.
گفتم من آنقدر دوستش داشتم که تنها بهانهای که میتواند مرا مایل کند به بازگشتن به گذشته، حتی برای آنی، «مدرسه» است. گفتم برادرهایم برای در آوردنِ حرص خواهر ته تغاریشان تهدید میکردند نمیگذاریم برویم مدرسه و منِ کوچولوی بیپناه، تا صبح گریه میکردم. من عاشق مدرسه بودم.
مدرسه مأمن من بود. مأمنِ روح بیقرارم که خانه برایش کوچک بود. حیاط برایش کوچک بود. نه همهمهی بچهها و شلوغی یا خلوتی کلاس، نه گچ نه تخته سیاه. فقط آموختن بود که شیفتهام کرده بود. مدرسه رهایم میکرد از غم، اندوه و تفکراتِ هزارتوی پُر سوالِ ذهنِ بیتابم. برای همین هم بوده احتمالاً که پایبندش نشدم.
من هرگز دوست نداشتم معلم باشم. من آن تکه از این محبوب را نمیطلبیدم. اگر طلبیده بودم، بی تردید مثل خوشکلام همه همّ و غمم من میشد دبیری. شاگرد اول چهارم دو را میگویم. ورد زبانِ همه بود که خوشکلان فقط میخواهد دبیر بشود و یقیناً شده است. من؟ با تأسف تماشایش میکردم. این همه زور زدی شاگرد اول شدی که دبیر بشوی؟ هه!
من باد داشتم. بادِ تعریف و تمجیدها. برای همین هم بود که چشمهام واقعیتِ نحیفِ خودم را نمیدید. از توهم بینایی که بگذریم، ترفندهای مغز برای اغنا را که نمیشود دست کم گرفت. بادم تازه الآن خوابیده است. الآن، یعنی از وقتی شروع کردهام به نوشتن داستان. دارم نخِ پِر گرهِ بی اطمینانِ این بادکنکِ عظیم را باز میکنم و فس فس باد است که خارج میشود و خودی نه چروک و بد سیما، خودی کوچک و نحیف و لاغر ظاهر میشود.
من دبیر نشدم، این حقیقت دارد. و محبوب در میانهی راه متعجب و پریشان، مرا در راهی که راهم نبود، بدرقهام کرد. من حتی برای یکبار برنگشتم تماشایش کنم. دستی تکان بدهم. تشکری بکنم. سلامی. حداحافظی لااقل. آخرین زنگِ آخرین کلاس که زده شد، با چشم گریان از ناهید و دخترهای دیگر خداحافظی کردم و همراه پورعلیهای دوقلو و چند نفر دیگر که خاطرم نیست تا خانه پیاده رفتیم و …
من زِر میزنم اگر میگویم عاشق مدرسه بودم. من عاشقِ آموختن بودم. خودآموزی نه دیگر آموزی.