دیجیتالی شدن عکاسی، ورای تمام محسناتش، عیب گندهاش همین چاپ نشدن آنهاست. اینکه نیازی نمیبینی چاپشان کنی. تلنبار میشوند روی هم توی فایلها و درایوها و هاردها. چی بشود گذرت بیفتد ببینیشان و چی بشود وسوسه شوی تماشاشان کنی. چی شده باشد فایلبندی کرده باشیشان، اسم و تاریخ داشته باشند. بعد میان آن همه ازدحام منظره و در و دیوار و هادی کوچولو، چشمت بیفتد به مادر.
مادر و خواهرم ایستادهاند کنار درخت انار. درخت انار قبلی که کج رشد کرده بود و انارهایش ترش بودند. هنوز تابستان است. بوته گل رز ارغوانی به گل نشسته است. مادر عجیب که روسری به سر ندارد. پیراهن بلند گلگلی تنش است و آن جلیقه نمد طوسی سربازی. که یکی از بندهایش جای خودش نبود و وقتی میبستی کج و کوله میشد. با آن جیبهای بزرگ. لبخند میزند. خواهرم بلوز گلگلی آستین کوتاه تنش است با شلوار و عجیب که روسری سرش است. میخندد. عکس دوست ندارد ولی اینجا که دستش را تکیه داده است به تنه درخت انار میخندد و نگاهش را از دوربین و آدم پشتش که من باشم برگردانده و لغزانده سمت آسمان. نه خود اسمان. به فضای باریک اثیری لبهی دیوار. همان دیواری که یکبار موقع تعمیر فرو ریخت و پدر ترسید و ترس خزید توی جانش و مریض شد. مادر هنوز مرگ پدر را ربط میدهد به آن روز و آن ترس. من یادم هست پدر لاغر قد بلندم را تیشه به دست مقابل تلِ آجر و نور و رنگِ پریده و عرق روی پیشانیاش. و لبخندش. لبخندش. همیشه متبسم.
این تمام عکس نیست. توی عکس باغچه چمن دارد. گل مینا دارد و زنبق. دوران سلطنت من است. مادر قدش بلندتر از حالاست و صورتش صافتر است و لبخندش جاندارتر. دستهایش از دو طرف بدنش آویزان است. برخلاف خیلیها مادرم هرگز با دستهایش مشکلی ندارد. موقع عکس گرفتن میگذارد دو سمت بدنش آرام بگیرند. کم پیش میآید بندشان کند جایی. کمرش را بسته است. با همان چادر عسلی با گلهای ظریفی که دایی اسماعیل خدابیامرز برایش سوغات آورده بود. با یادگار برادر کمرش را می/بست/بندد. کمر مادر سالهاست شکسته است. با این وجود صافتر ایستاده است. شاد است و طراوت دارد. شانه به شانه دومین دخترش کنار درخت انار. بالای سرشان در سمت راست تصویر، برگها و داربست درخت انگور پیداست. دنبالشان میکنم تا پشت سر خواهر و تنهاش را میبینم. چه سالیست؟ قبل از هشتاد و هفت است. یادگار شیرین و گوارای پدر خشک شد و سقف گسترده حیاط خانهی پدری بر افتاد.
سیر که تماشا میکنم، حتی بعدتر از اینکه تمام عکسهای همراه آن عکس و زیر پوشههای بعدی و پوشه اصلی را میبندم، حتی بعد از اینکه سیستم خاموش شده است و دراز کشیدهام ناگهان مادر یادم میافتد و یادم میافتد خیلی وقت است مادر پیراهن قشنگِ گلدار روشن و خوشرنگ نمیپوشد. خیلی وقت است پارچه خوب نمیخرد و نمیدهد رضوان برایش بدوزد. زمینههای آبی فیروزهای، کرم، گلهای قرمز، طلایی. یادم میافتد حواسم نیست دیگر که مادر چی میپوشد. که این همه دور شدنم از او، بین او و رنگ هم فاصله انداخته است. که حالا مدام تیره است و ساده. انگار باغِ بیبرگی. بیگلی. شبهای بیستاره. بی فروغ. او با رفتن من با همه چیز وداع کرده است. زندگی مادر در سالهای بی منی، کم فروغ است. تنها رنگهای به جا مانده در مادر روسریهایش است …
میبینم چه عاشقم است مادر. میبینم چه جفاکارم من.