تمام سالهایی که میرفتم پیش دکتر آیرملو آنقدر توی سالن منتظر مینشستم که آخرش یادم میرفت چه دردی دارم و چی میخواستم بگویم و حالا هم مطب دکتر صحرائیان علاوه بر ساعات طولانی تا رسیدن به مطبش توی ماشین من از بیکاری و نشستن خسته میشوم و امیر از ترمز و کلاچ گرفتن پا درد میگیرد، دو سه ساعت روی شاخمان توی سالن منتظر نشستن را علاوه کنید. نه تنها یادم میرود که عملاً لال میشوم. یعنی یک چند دقیقهای را کاش دکتر سرش را بکند توی پرونده و سریع نپرسد چه خبر؟ چطوری؟ من مغزم هنگ میکند و جواب نامربوط میدهم. میگویم خوبم ــ که نیستم ــ میگوید پاهات مشکل ندارند؟ میگویم توپ توپ! میدانم آن لحظه که اینها نادرست هستند ولی همه چیز یادم رفته است. منتظرم امیر تلنگر بزند که طفلک مثل بچه شیطانها سرک میکشد به دک و پُز مطب دکتر و مدالهای افتخارش! «آی آقایونا خانومونا»* مدال افتخار این دکتر من هستم. که دو سال درد را با اتکا به حرفش تحمل کردم! یک حرف اشتباه! و پنج تا پلاک ناقابل نازل شدند توی نخاع گردنم! بله! مرا قاب کنید بزنید توی اتاقش. تا همه ببینند و بدانند که چطور اصرار دکتر بر سر یک نوت پزشکی، بیمارش را میسپارد دست دو تا فیزیوتراپ جلاد که به هیچ صراطی مستقیم نیستند و مثل دکتر صحرائیان میگویند نازنازی نباش! درد باید باشد. لاجرم است.
وقتی میگویم اطلاعات اشتباه ننویسید توی وبلاگهاتان که برچسب اماس دارد برای همین است. ویولت هم پیش همین فیزیوتراپ میرفت و از دردهای حین تمرین مینوشت. بدون اعتراض. با تعریف. من هم رفتم سراغ این بابا. این بابا هم ولکُن نبود. رهایم نمیکرد به حال خودم تا ببینم چه دارد روی سرم هوار میشود. حتی کورتون هم که میگرفتم میگفت بیا تمرین! آنوقت نئشگی کورتون را از سرمان به در میکرد. آخ …
این دکتر حتی وقتی گفتم درد لاکردار را دیگر ندارم، همان دردی که میگفتی ذات بیماریات است نخواست بداند کی و کجا و چطور؟ پا نشد برود کلینیک فیزیوتراپی بهنام که بفهمد چطور درد کُشنده را میشود به کل ناپدید کرد. فقط لای پرونده را باز میکند و میپرسد سرکار خانم جعفری چطورین؟ آن هم بعد از آن همه نشستن که بدن کوفته است و بالطبع جواب معاینات جای تردید دارد. اما همین است که دیگر. و هر بار معرفی یک دارو. هر بار بی هیچ اطلاعرسانی و کسب اجازه میشوی نمونه آزمایشگاهی. خدا را شکر ایمان ادیبی هست که هشدار بدهد وگرنه تا حالا هزار بار دودی و بنگی و شیشهای شده بودم ــ به خاطر بیس تخدیری داروها ــ حالا هم این داروی جدید اگر اگر اگر اثر کند از خیر کلیههامان نخواهد گذشت! چه بهاهایی که باید بپردازیم برای فقط کمی ذرهای کسب لذت راه رفتن!
حواستان هست؟
اما موقع خداحافظی یکهو نطقم باز شد. گفتم یک فکری دارم برای مطب شما. گفت بگو. گفتم لطفاً کتابهای کم حجم تهیه کنید بگذارید اینجا لااقل توی این یکی دو ساعت علافی**، مردم یک دو سه سطری بخوانند. طبق معمول خودشان هم به فکرش بودند و قرار شد بیشتر به فکرش باشند.
همین دیگر. برگشتیم خانه و در راه برگشت تمام آنچه آماده کرده بودم بگویم یکی یکی یادم افتاد …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*دیالوگ طوبا خانم در قصههای رخشان بنیاعتماد
** به گمانم علافی همان علف سبز کردن باشد زیر پاهای مبارک، حالا کاش واقعا سبز میشد.
سوسن خانم گل خیلی وقت پیش با شما آشنا شدم اینکه تو اینترنت بود یا تو روزنامه ؛یادم نیست اما همینکه این پیجو دیدم دوباره یادتون برام زنده شد، قلم روانی دارید،آفرین!!! ولی….
متاسفم که از درد مینویسید متاسفم که از تجربه های تلخ مینویسید متاسفم که زندگی شما و خیلی آدمهای دیگه پیشکش آزمون و خطا و تشخیص نادرست شده
چه کسی مسیر زندگی شخص دیگه ای رو رفته که من رفته باشم!سختیهایی که هر انسانی تحمل میکنه برای دیگری به حرف ،ساده است اما واقعا اینطور نیست.ما همه هموطن همیم زیر یک آسمون و رو یک زمینیم ،از کنار هم عبور میکنیم و یکی از ساده ترین کارهایی که میتونیم بکنیم در حق همدیگه طلب خیر و سعادت و سلامت و امیده
من هم برای شما همین آرزو رو دارم و شمارو میسپرم به خدای مهربان امیدوارم هیچ وقت قلبتون از عشق و امید خالی نباشه
سرکار خانم جعفری
با سلام و احترام
این متن را برای پست به عنوان دیدگاه خدمتتان نمی نویسم و چون ایمیلی از شما نداشتم از این طریق عرضم را خدمتتان عنوان میکنم.
در چهارمین کنگره اخلاق پزشکی مایلیم بخشی برای اختصاص به شنیدن حرفهای بیماران داشته باشیم. از آنجا که دست به قلم هستید مایلیم اگر بخواهید و بتوانید برای این بخش از شما متنی دریافت کنیم.
برای اطلاع بیشتر میتوانید به من ایمیل بزنید.
متشکرم
سلام خانم اصغری.
خیلی بطف کردیدد، چشم در خدمتم. در اسرع وقت بهتان ایمیل میفرستم.