دیشب با خواندن صفحات آخر کتاب «دختر شینا» گریه کردم. گفتم امیر حالم از خودم به هم میخورد. انگار نه انگار دهه شصتیام. هیچی نمیدانم. انگار نه انگار توی جنگ زندگی کردهام. هیچی نفهمیدم. جز اینکه مدرسهها تعطیل شد. جز صدای آژیر قرمز و سفید و پتو جای پرده و چسبهای ضربدری و صوفیان و ترکش توی حیاط خانهمان. هیچی نفهمیدم جز کتاب. درس خواندن. نمره. خواندن کتابهایی که هیچکدام به من وفا نکردند. هیچ سودی به حالم نداشتند. درد دارد. گریه دارد. من به حال و روز خودم است که گریه میکنم. به روزگار بیسودی.
سوسن جون!
این حرف ها چیه دختر خوب؟
این همه درس خواندی، کار کردی، زحمت کشیدی
نگذار بگم که تو بیشتر از هر دهه شصتی دیگه دین ات را به دوران ادا کرده ای.
این دهه شصته، این کل روزگار رو سیاه ما است که به تو مدیونه.
از بس عزیزی این فکر را میکنی. احساس میکنم در نفهمیدن مطلقِ رویدادهای جاری وطنم بودهام. ندیدهام اصلاً انگار
:**