امروز بدون عذاب وجدان نشستم حسابی گشت زدم در نت. نه که روزهای قبل حسابی گشت نمیزدم، میزدم. بیشتر هم حتی. ولی امروز عذاب وجدان نداشتم. کارها را تمام کردم. یعنی سفارشهای دیماه را.
نوشتنم نمیآید؟ حرفها در سینه دارم. لَنگ. شعرهایی بیت بیت. دلم، یک پنجره میخواهد بلند. نورگیر. با رف پهن پُر از گلدانهای پُر گل. گاهی دلم برای دامنهای بلند تنگ میشود.
دلم برای تماشای آفتاب بعد از برف. دلم برای تماشای آب شدن یخ قندیلها. دلم برای تماشای پرنده لابهلای شاخهها. تماشای مادر موقع انداختن دانههای تسبیح. بخار ملایم سوپ ورمیشل. آخ که دلم برای تماشای گلی شدن برف حتی تنگ شده است.
دلم زندانی است. تنم زندانبان. من؟ زندانم.
دی چقدر طول میکشد. چرا تمام نمیشود؟ روزهای آخر سال هم لَنگند. من با همه دشواری هنوز عجولم. همان دخترکِ هولِ بیقرار ثانیههای آخر. زانوهای قفل. قلب پُرتپش. تمنای توقف زمان. دلم برای دیر شدنها تنگ میشود.
خوابهایم بیدریغ زندهاند. زندگی در خوابهایم روان است. گفتگوها. رنگها. مناظر. آدمها. آدمهای آشنا. مهربان. بینظیر. آخ آدمها. فصلهای بیشکیب. فصلهای آشنا. مهربان. [چقدر دلم برای فصلها تنگ شده است.] کوچههای قدیمی. دیوارهای کودکی. حوضها. گلهای شمعدانی. بگونیا. درختان سیب. انگور. تیله. مروارید. عروسک پارچهای. توپ. دامن پیلیسه. شانه چوبی. دخترک. محلههای پر رفت و آمد. خالهبازی توی کوچه بنبست. جایی که کسی نمرده است، نرفته است. نشکسته است. پیر نشده است. جوانی در خوابهای من جاریست.
برای همین است که زیاد میخوابم؟ بی عذاب وجدان؟
چه چیزهای خوبی داری که دلتنگشون بشی، چه دلتنگیای قشنگی.
عزیزم :**