گوش کن! با لب خاموش سخن می‌گویم!

گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.» آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن‌ها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.»

برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم می‌خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می‌کردم. … جایی کنار صمد برای من و بچه‌ها نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: « سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.»

پدر شوهر و مادر شوهرم بی‌تابی می‌کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می‌خواستم تنهایی با او حرف بزنم نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می‌کرد و ما دنبالش. صمد جلو جلو می‌رفت، تند تند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می‌شدیم. گمش می‌کردیم. یادم نمی‌آید راننده چه کسی بود. گفتم:«تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید دم آخر سیر ببینمش.»

راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می‌خواستم بعد از نه سال، حرف‌های دلم را بزنم. می‌خواستم دلتنگی‌هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب‌ها و روزها از دوری‌اش اشک ریختم. می‌خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.

دختر شینا/خاطرات قدم‌خیر محمدی کنعان/خاطره‌نگار: بهناز ضرّابی‌زاده/صص. ۲۴۶-۲۴۷

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.