دلبران قصیدهاند. عاشقان غزل. من نه دلبرم. من غزلم. من عاشقِ دستهات شدم. من عاشقِ چشمانت، قدم برداشتنت. من شیفتهی صدایت شدم. مهربانیات اسیرم کرد.
چشمانت همانطور گرم و صمیماند. قدمهایت هنوز موافقِ من. صدایت بلند نشد هیچوقت روی من و مهربانیات کم نشد. اما دستهایت آقا. دستهایت که جز نوازش کاغذ و قلم نچشیده بودند، حالا میان دستهایم زبر شدهاند.
نمینویسم آقا. اما تو بخوان و اشکهایم را بگذار خیس کنند صورت شرمگینم را. و شرم بگذار آبم کند این صخرهی ناتوانی را. کاش جهان میایستاد. زمان برمیگشت. کاش توافقی بود میان ما و قدر. از قضای روزگار چه حاصل از مُراد. کاش مقدور بود برگردیم. کاش قضایی قدر میشد آستانِ پریشانیمان را.
آخ دستهایت … دستهایت آقا …
نمینویسم، باشد. اما تو بخوان.
من غزلم. بلند.
پس هنوز مینویسید؟ خیلی خوشحالم. من را شاید نشناسید. از خوانندگان قدیمی وبلاگتان بودم. نمیدانستم وبلاگتان چی شد. ظاهرن به بلاگفا کوچ کرده بودید. و یعد بیخبر ماندم. خوشحالم که ازدواج کردید و برایتان بهترین آرزوها را دارم. هنوز خوب و صاف و زلال است نوشتههایتان. از این به بعد باز پیگیر آثارتانم. راستی! عروسکهایتان حرف ندارند. یادم میآید آن زمانها نقاشی هم میکشیدید. در اولین فرصت با شما تماس میگیرم برای سفارش.
سلام.
بله هنوز و همچنان مینویسم.
چقدر از کامنت شما خوشحال شدم. از بابت همه چیز ممنوم
🙂 حتما خوشحالم میکنید