تولد رضا دلدار نیک*

خوبی اینجا این است که نزدیک مسجد است. صبح‌ها اگر زودتر از آلارم گوشی بیدار شوم، صدای اذان را می‌شنوم. دیشب خواب دیدم با بچه‌های حلقه داریم بازی تعادل می‌کنیم. یک لنگه پا و چشمانی بسته. این از تمام خواب دیشب یادم مانده. اما چند وقت قبل، شاید دو هفته پیش خوابی دیدم که اگر به موقع می‌نوشتم می‌توانست داستانی بشود برای خودش.

خواب دیدم با کمک اینترنت گوشی‌هامان بیست سال رفته‌ایم عقب. هیچکدام بچه‌هامان متولد نشده‌اند. من ظاهراً ام‌اس ندارم. ساختمان‌ها و خیابان‌ها و درها و پنجره‌ها صورت بیست سال قبل را دارند و من به‌شان می‌گویم که قرار است شکل بیست سال بعدی اینجاها چی بشود. توی گوشی‌ام عکس تمام نوه‌های پسری و نتیجه‌ها را نشان می‌دهم. توی خیابانهایی راه می‌روم که قرار است چند سال بعدش برای تشخیص ام‌اس تویشان راه  بروم. توی خواب داروهایم را گم می‌کنم یا نیاورده‌ام یا یک همچون چیزی. نهایتاً باید برگردیم و برای برگشتن اینترنت ندارم. می‌گویم برویم خارج. خارج اینترنت دارد. من و امیر سال‌های هفتاد زن و شوهر بودیم یا نه؟ داشتیم می‌رفتیم خارج چون بلیط خارج بیست سال پیش خیلی ارزان‌تر بود و ما پول داشتیم در حسابمان. پول؟

برخی خواب‌ها، کتاب داستان بلندی هستند. شیرین. مهیج. خواستنی. برخی را به سفارش کسی برمی‌داری بخوانی، وسطش داغ می‌کنی. برخی‌هاشان انقدر خوب هستند که دیگر دلت نمی‌خواهد سودای نوشتن داشته باشی. هستند خوابهایی که مثل خواب دیشب من، مجموعه داستان‌ند. و فقط آخرین داستان خوب یادم می‌ماند.

دارم کتاب «من ژرانت نیستم» محمد طلوعی را  می‌خوانم. خیلی خوب است. برای مریم‌مان که در رشته مورد علاقه‌اش وارد دانشگاه هنر شده است اشارپ می‌بافم. می‌گوید هر رنگی باشد، باشد. فقط بگویم عمه‌ام بافته. همین. خوشحال است. می‌خندد و از دانشگاهش می‌گوید. می‌گویم همه اتفاقات را نیا توی خانه تعریف کن. همین جمله‌ام را تکرار می‌کند. مادرش نشسته توی اتاق. میگویم دختر الآن مادرت می‌گوید نگاه کن دارد راه نشان دخترم می‌دهد. برادرم وسواس فکری دارد، زن برادرم بدتر. نشسته‌اند روز اول دانشگاه مریم به فکر و همفکری که وای. الان مریم چطور است حالش؟

من اما از روزهای دانشگاه برای کسی تعریف نکردم. توی اتاق، دور همی بچه‌ها، می‌گفتیم و می‌خندیدیم. دفتر هم داشتم که برای مارتین بنویسم. اما نه همه چیز را. هر چیزی را نمی‌آمدم هر جایی بگویم/بنویسم. خیلی‌هاشان را ندید می‌گرفتم. چیزی نیرومند در من در انکار هر آنچه ذهنم فرمان می‌داد، جهانی سترون، فاکتوریزه تحویلم می‌داد. چیزی نشنیدم/ندیدم  و  نفهمیدم. از من بپرسید از روزهای دانشگاه، اصلاٌ از مدرسه، از کودکی … اما نه. از وقتی می‌نویسم، جهان کریه بی‌مدارایی را می‌بینم که از بس پشت ناخودآگاهم در بند مانده، وحشی‌تر شده است. من در وحشتم.

همان‌قدر وحشتزده که در خواب چند شب قبل بودم. خواب دیدم …

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*نام یکی از داستان‌های مجموعه داستان «من ژانت نیسبم» اثر محمد طلوعی

یک دیدگاه روی “تولد رضا دلدار نیک*

  1. برخی خواب ها واقعاً کتاب داستان بلندی هستند.
    خیلی هم سؤال انگیز، نمی دانم چرا نمی شود از آنها گذشت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.