سی و هشت سالگی باید سن عجیبی باشد. عجیبتر از هشت، هجده، بیست و هشت. برای من که عدد مبهمی است. نُه بهمن که گذشت من وارد سی و هشت سالگی شدم. خبر جدید همین است. تنها خبری که میتواند برای لحظهای تکانم بدهد، فکری شوم که کجایم؟ چه کردهام؟ دفتری کاغذی بگذارم جلوی روم و بنویسم خط بزنم. بنویسم خط بزنم که چند سال از این سالها را خوابیدهام، مهربانی کردهام، دوستی کردهام، بدی کردهام، فریب خوردهم، عاشق شدهام، چند سالش مفید بودهام، مقید بودهام، کی بد شدهام، چقدر طول کشیده بر رنجها غالب شوم. چقدر طول کشیده تا فراموش کنم. و اصلاً چرا فراموش کردهام؟
چقدرش را راه رفتهام، دویدهام. پرواز کردهام. چقدرش را همراه بودهام، چقدرش را بیراهه رفتهام. چقدر باید پیچیدهاش کنم؟
من خوب بودهام. همین که قلبم از کینه پاک است یعنی خوبم. همین که اهل دروغ و نیرنگ و بدخواهی و تهمت و غیبت نیستم یعنی خوبم. همین که سریع مچ خودم را میگیرم و نمیگذارم به سمت بدی کشیده شوم یعنی خوبم هنوز. همین که امیر با من است، یعنی خوبم.
به تمام آدمهایی فکر میکنم که سی و هشت سالگی را سپری کردهاند، و به چهل سالگی فکر میکنم. به بیداری، به وحی. به کتابت. به نوشتن. به این دو سالی که سریع و شگفت خواهند رسید و از من عبور خواهند کرد. مانند تمام این سالها عبور. من راهی هستم برای عبور زمان. ناهموار. از این سی و هفت سالی که گذشت، پانزده سالش را میزبانی کردهام. بار یک میهمان را به تن برگرفته، پروردهام. پنج سالش را کنار مردی عجیب سپری کردهام که تصور خوبیهایش برای منی که با او میزیام سنگین است. چهار سال از این پنج سال را با درد و رنج گذراندهایم. بی که کسی همراهمان باشد. باری از دوش ما بردارد. تکیه دادهایم به هم. مراقب هم. دیگران تماشاگرانی حسود، مهربانانی بیهمدلی. به دستهای امیر سوگند.
این پنج سالی که گذشت را خیلی دوست دارم. پروندهای عجیب است. پنجرهباران است. بلند. عبوس. پُربور. تاریک. لُخت، پردهپوش. کنار مردی که پیامبر من است. دین من است. ایمان من است. گیرم در بیابانی نامهربان، خنگزاری دهشتبار، تنها و غریب، در عبادت باشیم. شیرینتر از این غرامت باید میدادم؟
سی و هفت سالگیام مبارک.
سی و هفت سالگی ات مبارک عزیزم:*
شرمسار اینکه همدل و مهربان و نزدیک نبوده ام، ولی همیشه تماشاگر ِ خوشحال ِ روزهای خوبت بوده ام، و نگران ِ هرچند خاموش و ناتوانِ روزهایی که از دلتنگی هایت نوشته ای، به دستهای هنرمند و شخصیت محکمت به عنوان یک خانم، افتخار کرده ام و سعی کرده ام از تو یاد بگیرم محکم بودن و ادامه دادن را… امیدوارم یک روز ِ نزدیک، از نزدیک دست هایت را بفشارم خواهر خوب.
بخندی همیشه:)
رخشانِ مهربانم. عزیز سالهای دور آشنایی
سایه مهربانیات همیشه بر سر دلتنگیهایم گسترده بود ازنین. فراموشکارنیستم. هستی و بودنت دلگرمم میکند. هر چند دور. هر چند ندیدهامت. عمیق و گرم شناختمت.
سپاسگذارم نازنین :**
:* :* :*
مبارک باشد سوسن جانم
دلم میخواهد بدانی چقدر خوش و خوب است که هستی . همیشه کنار همسر مهربانت شاد و سرحال باشی
می بوسمت
عزیز محبوبه جان
از بس خودت خوبی، فقط خوبی میبینی. ممنونم عزیز دل مهربانم. پاینده باشی.
سلام.سی و هفت سالگی تان مبارک.
همین که خوب بوده اید،خوب است.که اگر مثل من بودید وقتی یک سال و یک ماه مانده به چهل سالگی تان و نمی دانم شاید سی و نه سالگی تان بیدار می شدید،چه بر سرتان می آمد. شاید همان که بر سر من آمد.
بیدار شده بودم.فریادی در سینه و بغضی در گلو داشتم.چیزهایی می دیدم که پیش از این ندیده بودم.چرا کور بودم.با این بینایی نصفه و نیمه چه کنم.من به درد پیامبری نمی خورم.من معصوم نیستم.آدمی که معصوم نباشد بیش و پیش از همه خودش خودش را قبول ندارد.به من مجنون نمی گویند،می گویند مضطرب .می گویند بیماری عوارض دارد،سخت نگیر.
کاش پایی برای گریختن بود که نبود و نیست.گیرم گریختم ،با خودم چه کنم.
حالا آن اضطراب نیست.تسلیم شده ام.شاید خودم را به خواب زده ام.نمی دانم.متحیرم.بیشتر از پارسال.
چقدر این بیداری خوب است.
همین که خوب بوده اید،خوب است.مبارکتان باشد.
سلام اسماعیل عزیز
ناصرخسرو قبادیانی همان شب چهل سالگی بیدار شد رفیق. چهل سال ناپاکیاش با همان بیداریاش دود شد. چرا که نه؟ اینقدر افسرده و ناامیدی؟ این بیماری مزخرف مدام مضطربمان میکند. متحیر و دیوانه. نگران و پریشان. مدام پرسشگر. مدام در تصور آیندهای تاریک. میفهمم. اما چه کسی از فردای خودش خبر دارد اسماعیل عزیز؟
ممنونم از تبریکت دوس همدردم