آقای ووپی؛ همه پاسخها را می‌داند!

بلند شدم، راه رفتن بعد این چند وقتِ خوابیدن سخت بود. عضله‌هام کش می‌آمد. روی کاشی آب گرفته پایم لغزید. اگر دست نگرفته بودم به لبه‌ی سکو با دندان‌های پیش می‌خوردم به هره. از غسالخانه آمدم بیرون و کنار شمشادها راه رفتم. روی فلش‌های آبی جهت توالت عمومی را زده بود اما لخت بودم و سردم بود. یاد شبی سه سال پیش افتادم که با آرش می‌آمدیم اصفهان. همین‌طور دل‌دلی می‌آمدیم. بین نطنز و اصفهان که پارازیت‌ها کم می‌شود، پیچ رادیو را چرخاندیم ترنه‌های رادیو فردا ر بشنویم. دلکش می‌خواند. خودم را مگه‌داشته بودم تا سوادِ اصفهان، هر کاری کردم بیشتر نتوانستم نگه‌دارم و به آرش گفتم بزند کنار. وقتی کنار جاده زیپم را پایین کشیدم، فهمیدم آسفالت اصفهان براق است. دکمه‌های شلوارم را انداختم و سر برگرداندم. پشت سرم دیدم که آسفالت قبلِ اصفهان کدر است. به نظرم آمد با این درخشندگی که راه دارد روح مرده‌هاش از آسمان، شهر را پیدا می‌کنند و بی‌راه نمی‌روند. دلم خواست اصفهان بمیرم. همان‌حا نشستم و دستم را دور بازوهام انداختم. لرزی از جانم رد شد، انگار عزرائیل رد شود و چون به قاعده، عزرائیل با مرده‌ها دیگر کاری ندارد برایم عجیب بود.

محمد طلوعی/من ژانت نیستم: راه درخشان/صص. ۹۰-۹۱

کتاب را در کل دوست نداشتم. نمی‌گویم داستانهایش جذاب نبودند. فقط حس می‌کردم با کسی طرفم که مدام می‌خواهد اطلاعات گسترده‌اش را در  تمام زمینه‌های انسانی به رخم بکشد. این استادی که بود توی انیمیشن تنسی تاکسیدو و چاملی؟ انگار نویسنده یک همچون کسی باشد و ما عامی، کودن. نابلد. دوستش نداشتم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.