آغاز یا پایان اصولگرایی به روایت امید حسینی

بعد از مدتها, آهستان عزیز مطلبی نوشته است شرح حال پر دریغ:

این روزها اگرچه رسانه های اصولگرا، از نتیجه انتخابات راضی هستند (یا این طور وانمود می کنند) اما انتخابات اخیر، شکستی دیگر برای جریان اصولگرا بود. آن هم نه فقط یک شکست انتخاباتی موقت و گذرا (که از این می شد به راحتی گذشت) بلکه یک شکست سیاسی و اجتماعی با پیامدهای خاص خود. حال اگر می خواهیم سرمان را زیر برف کنیم و اطرافمان را نبینیم، بحثی نیست، اما ندیدن واقعیات جامعه، هنر نیست. واقعیت این است که جامعه مدتهاست دچار تغییر و تحولات آشکاری شده که اگر چشمها و گوشها را بر آن ببندیم، قطعا از آن عقب می مانیم.

بدون تعارف، اصلاح طلبان و حامیان دولت، با وجود همه موانعی که بر سر راهشان بود، تا همین حد هم پیروزی بزرگی نصیبشان شده است. پیروزی محسوسی که معانی مختلفی دارد. چه از جهت تحلیل آرای مردم، چه از نظر سلبی بودن آرا در برخی حوزه ها مخصوصا تهران، چه واکنش های منفی به برخی شخصیت ها، ردصلاحیت ها، خبرسازی ها، حساسیت ها و مواضع …

من به هیچ وجه از شکست اصولگرایان به عنوان شکست یک جریان سیاسی ناراحت نیستم. مدتهاست که دغدغه قومی و قبیله ای ندارم. تعصب خاصی هم نسبت به اصولگراها لااقل در سال های اخیر نداشته ام. نگرانی من از بابت مسائل دیگری است که انتخابات، فرع آن است. اصولگرایان امروز به دلایل مختلف، مساوی شده اند با خود نظام. بسیاری از ائمه جمعه در سراسر کشور، نمایندگان ولی فقیه، متولیان و مسئولین نهادها و سازمان های انقلابی و بسیاری از شخصیت های حوزوی و دینی و سیاسی … اصولگرا هستند. بنابراین رفتار و کردار و گفتار آنها، مواضع رسمی حکومتی تلقی می شود و طبعا نقد رفتار آنها هم نقد حکومت.

این البته تلقی چندان اشتباهی هم نیست. چرا که نظام و حاکمیت، موجودیتی در خلاء نیست، بلکه از همین افراد در لایه های مختلف قدرت تشکیل می شود و نگرانی اتفاقا همینجاست. اینکه شکست و پیروزی آنها، شکست و پیروزی نظام و حاکمیت تعبیر می شود. یا لااقل رسانه های مخالف، اینچنین تبلیغ می کنند.

حال چرا مردم تا حدود زیادی از این آدمها رویگردانند؟ چرا استقبال چندانی از آنها نمی شود؟ چرا نگاهی سلبی به آنها وجود دارد؟ درصد محبوبیت این شخصیت ها در جامعه و در میان مردم، چقدر است؟! برای بررسی و پاسخ به این سوالات، کار چندان سختی نداریم…

امروز نه تنها مردم عادی، که حتی بسیاری از جوانهای متمایل به جریان حزب اللهی و اصولگرایی هم از وضعیت فعلی راضی نیستند. پریشان و سرگردانند. خیلی هایشان دل خوشی از بزرگان اصولگرا ندارند اما ساکتند و چاره ای جز انتخاب آنها در انتخابات مختلف ندارند! حزب اللهی ها براساس شرایط موجود و در رقابت میان اصلاح طلبان با آدمهایی که «یا نماینده ولی فقیه هستند یا امام جمعه فلان شهرند و یا اینکه مسئولیتی در یکی از نهادها و سازمان های انقلابی و حکومتی دارند و یا افرادی که مورد حمایت این طیف هستند» طبعا به گروه دوم رای می دهند. چرا که رای ندادن به اینها، مساوی است با پیروزی مخالفانشان یعنی اصلاح طلبانی که معمولا جزو منتقدین حاکمیت محسوب می شوند.

اما باید قبول کنیم که مردم عادی دغدغه های دیگری هم دارند. به هرحال نتایج انتخابات نشان می دهد که امروز این افراد، با برخورد سلبی مردم مواجهند. حتی آرای بسیاری از جوان های اصولگراهم به آنها از جهاتی سلبی است و از سر ناچاری و برای رای نیاوردن دیگران! و این اتفاق روز به روز و دوره به دوره، بیشتر و بیشتر فضای سیاسی کشور را تحت تاثیر قرار می دهد. چرا چنین اتفاقی رخ داده؟ چرا علاوه بر مردم عادی، بسیاری از اصولگراها هم به بزرگان خود علاقه و رغبت چندانی ندارند؟ برای پاسخ به این سوال دلایل مختلفی را می توان ارائه کرد که به برخی از آنها اشاره می کنم:

  • فاصله عمیق فکری و ذهنی آن بزرگان با جامعه و مردم
  • فاصله عینی و واقعی با مردم
  • جذابیت نداشتن برای جوانان
  • نگاه  حق به جانب، ارباب رعیتی و از بالا به پایین!
  • نگاه بسته و انحصاری
  • اهمیت ندادن به موضوعات مورد علاقه مردم
  • نظرات خاص درباره مسائل فرهنگی و هنری و اجتماعی
  • نگاه هیاتی و سنتی به سیاست
  • عدم توجه به سیاست ورزی عاقلانه و علمی
  • انعطاف نداشتن در مسائل سیاسی و اجتماعی
  • نگاه امنیتی در همه مسائل
  • عدم توجه به شرایط و مقتضیات

درباره هر کدام اینها می توان ساعتها حرف زد و مطلب نوشت که خارج از حوصله این بحث است، اما به طور خلاصه می توان گفت که بسیاری از بزرگان فعلی اصولگرا، از جامعه و مردم مخصوصا جوان ها عقب مانده اند و دیگر جذابیتی برای آنها ندارند. اینها واقعیاتی هست که اگر بدون تعصب بنگریم، آنرا می بینیم و می فهمیم. اگر صد سال پیش، پنجاه سال پیش، و یا همین سی سال پیش مردم به روحانیون مراجعه می کردند و به آنها علاقه داشتند، به این خاطر بود که آنها را نیروهای پیشرو جامعه و راهنمای خود فرض می کردند، اما حالا گروه های مرجع دیگری ساخته و ظاهر شده اند که مورد توجه مردم و جوانانند.

با ظهور این گروه های مرجع جدید، بسیاری نظرشان این است که روحانیت (مخصوصا در چهره رسمی و حکومتی و اصولگرایی آن) از جامعه و جوانان عقب مانده و توجهی به خواست ها و نیازهای جدید مردم ندارد. نه تنها توجه ندارد، که اصلا آن نیازها را نمی شناسد. به عنوان مثال می توان به علائق فرهنگی و هنری و ورزشی جوانان اشاره کرد و یا تغییراتی که در یکی دو دهه گذشته در سبک زندگی آنها و در مسائل فرهنگی و اجتماعی ایجاد شده، تغییراتی که معمولا از سوی بزرگان نادیده گرفته می شود. (به عنوان مثال حتی در شهری مثل قم و درست در همان خیابانی که مرکز بسیاری از بیوت و مدارس مذهبی است، نمادهای روز ولنتاین به وضوح دیده می شود و مردم و جوانان هم از آن استقبال می کنند) همین بی خبری و فراغت فکری، باعث شده که نظرات خاص این افراد در جایگاه های مختلف دینی و سیاسی، با واکنش منفی مردم و جوانان مخصوصا در فرصت انتخابات مواجه شود!

و جالب اینکه اصولگراها در لایه های پایین تر هم دارند چوب همین رفتارها و سیاست ها را می خورند. به عبارت دیگر، بسیاری از اصولگراها مخصوصا نیروهای جوان، تمایلات و علائق فرهنگی و هنری و اجتماعی متفاوتی با بزرگان جریان خود دارند، اما مجبور به خودسانسوری و پنهان کاری هستند و یا اینکه از نظر فرهنگی و اجتماعی، خود را آزاد و مستقل، ولی از نظر سیاسی اصولگرا می دانند! اما چه فایده، وقتی قربانی آن نگاه سفت و سخت بزرگان جریان خود در قبال مسائل فرهنگی و هنری جامعه می شوند؟!

وجود همین تناقض ها و تضادهای فکری و فرهنگی است که اصولگراها و حامیانشان را در سردرگمی عجیبی فرو برده به طوری که به راحتی نمی توانند این مسائل را حل کنند. حال تصور کنید مردم عادی و جوانانی با دیدگاه هایی بالکل متفاوت، چگونه می توانند با بزرگان و روحانیون اصولگرا کنار بیایند؟! براین اساس، غفلت از مسائل فرهنگی و اجتماعی و تاکید تنها و بیش از اندازه بر اقتصاد و سیاست حتی در دوره رکود اقتصادی و تورم و نارضایتی هم نمی تواند باعث جلب آرای مردم شود.

اصولگرایان باید شجاعت داشته باشند و دست به اقدامات و اصلاحاتی بزنند تا هرچه سریعتر از بروز اتفاقاتی وخیمتر در سرنوشت خود جلوگیری کنند. اول اینکه نگاه انحصاری را کنار بگذارند و واقعیات جدید جامعه را ببینند و بپذیرند. دوم اینکه از یکی دانستن خود با نظام صراحتا بپرهیزند. اعتراف کنند که نظام و حکومت، مجموعه و ساختاری بسیار بزرگتر و پیچیده تر از یک حزب و جریان سیاسی است و به همه دلسوزان و طیف های سیاسی متعلق است. البته اینکه جریان اصولگرا، حامی و مدافع شعارهای انقلاب باشد، امر اشتباهی نیست؛ اما به شرطی که واقعیت هم تمام و کمال همین باشد. آیا اصولگراها امروز واقعا مدافع همه شعارها و ارزش های انقلاب و نظام هستند؟

وضعیت نیروها و جریان های سیاسی کشور به گونه ای است که قضاوت درباره این سوال، بیشتر به صورت مقایسه ای و نسبی صورت می گیرد. یعنی معمولا انقلابی بودن اصولگراها در ترازوی خود انقلاب اندازه گرفته نمی شود (که اگر این طور باشد، بسیاری از آنها هم بدهکار می شوند!) بلکه آنها را در مقایسه با اصلاح طلبان می سنجیم و در یک نگاه کلی و با توجه به سابقه دو جناح مخصوصا در دو دهه گذشته، نتیجه می گیریم که اصولگراها به سیاست های نظام نزدیک ترند. از چه جهت نزدیکتر؟ مثلا در مقایسه با اصلاح طلبان که همواره به برخی نهادهای انقلابی حمله می کنند، اصولگراها به دفاع از آن نهادها مشغولند.

با همچین مقایسه های ناشیانه ای می شود نتیجه گرفت که اصولگرایان حامی نظامند! اما یادمان نرود که بسیاری از آنها ممکن است در جنبه هایی دیگر (مثلا مسائل مالی و …) هیچ فرقی با دیگران نداشته باشند و یا حتی گاهی پرونده هایی سنگین تر داشته باشند! انقلابی بودن برخی از آنها هم به این معناست که در حقیقت دارند از خودشان دفاع می کنند. چرا که موجودیت آنها به دفاعشان از نهادهای خودشان وابسته است. همچنانکه در دهه شصت، چپی ها در ارکان قدرت حضور داشتند و خیلی محکم و قاطع، از همه نهادهای انقلابی و حکومتی دفاع می کردند و به دیگران می تاختند اما همین که از قدرت کنار رفتند، به همان نهادها حمله کردند!

از سویی، انقلابی بودن تنها در دفاع از برخی سیاست های نظام خلاصه نمی شود. اصولگراها همان قدر که نگران ارکان نظام و انقلاب و دین و ارزش ها هستند، باید از آزادی های مشروع و قانون اساسی و حقوق شهروندی و بسیاری از مسائل دیگر هم دفاع کنند. نه آنکه با سکوت و بی توجهی خود نسبت به این موارد، آنها را به رقیب خود واگذار کنند. همچنین باید نگاه خود را به جامعه و جوانان عوض کنند و بیش از پیش با موضوعات و مسائل فرهنگی و هنری درگیر باشند.

به نظر می رسد این توقعات و انتظارات، جز با ایجاد تغییراتی گسترده و عمیق در جبهه اصولگرایی و تغییر نگاه ها نسبت به بزرگان خود، تحقق پذیر نیست. سیاست، امروز کاملا اجتماعی شده و دیگر در پشت درهای بسته و جمع های محدود و با سلام و صلوات و ریش سفیدی و نگاه هیاتی نمی توان برای مردم تصمیم گرفت. تا زمانی که نگاه هیاتی و مقدس مابانه به سیاست در تشکل های پدرخوانده اصولگرا وجود داشته باشد و از تصمیمات جمعی و عقلانی غافل باشند، هیچ تغییری ایجاد نمی شود.

شرط این مساله آن است که از نقد و نقادی این افراد نترسیم. احترام بزرگان اصولگرا واجب است، اما کار سیاسی شرایط و الزامات خودش را دارد و این آدمها هم باید پاسخگوی اشتباهات و تصمیمات خود باشند. نه آنکه هر بار پرونده اشتباهات و شکست های آنان سنگین تر شود و همچنان منتظر حجت شرعی آنها برای انتخابات بعدی باشیم!

به هرحال چهره های دلسوز و جوان این مملکت و دوستداران نظام و انقلاب، آنانکه از این وضعیت خسته شده اند و به فکر راه نجاتی برای خلاصی از تار و پود این قبیله بازی های سیاسی هستند، اگر واقعا دلشان برای آینده ای بهتر می تپد، باید یک بار برای همیشه تصمیم بگیرند و به خانه تکانی دست بزنند. خودشان را از این زنجیرهایی که دیگران به دست و پا و ذهن و اندیشه شان بسته اند، جدا کنند و از اسم ها و رسم ها بگذرند. اصولگرایی از ابتدا قرار نبود یک صفت خشک و خالی باشد، قرار بود یک مرام و هدف باشد.

یک دیدگاه روی “آغاز یا پایان اصولگرایی به روایت امید حسینی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.