آه که خودِ تن مادّی که پیوسته بیشتر با ما بیگانه است، با هر آن چیز والا که جان درک میکند مخالفت میورزد؛ آنگاه که ما به نعمتهای این جهان دست مییابیم، هر چه را که ارزش بیشتری دارد دروغ و افسانه میشماریم. عواطف شریفی که به ما زندگی میبخشند، زیر احساسات خاکی خفه میگردند…Continue reading اضطرابِ زیستن
سال: ۱۳۹۴
آقای ووپی؛ همه پاسخها را میداند!
بلند شدم، راه رفتن بعد این چند وقتِ خوابیدن سخت بود. عضلههام کش میآمد. روی کاشی آب گرفته پایم لغزید. اگر دست نگرفته بودم به لبهی سکو با دندانهای پیش میخوردم به هره. از غسالخانه آمدم بیرون و کنار شمشادها راه رفتم. روی فلشهای آبی جهت توالت عمومی را زده بود اما لخت بودم و…Continue reading آقای ووپی؛ همه پاسخها را میداند!
تولد رضا دلدار نیک*
خوبی اینجا این است که نزدیک مسجد است. صبحها اگر زودتر از آلارم گوشی بیدار شوم، صدای اذان را میشنوم. دیشب خواب دیدم با بچههای حلقه داریم بازی تعادل میکنیم. یک لنگه پا و چشمانی بسته. این از تمام خواب دیشب یادم مانده. اما چند وقت قبل، شاید دو هفته پیش خوابی دیدم که اگر…Continue reading تولد رضا دلدار نیک*
گذر از سالها
سی و هشت سالگی باید سن عجیبی باشد. عجیبتر از هشت، هجده، بیست و هشت. برای من که عدد مبهمی است. نُه بهمن که گذشت من وارد سی و هشت سالگی شدم. خبر جدید همین است. تنها خبری که میتواند برای لحظهای تکانم بدهد، فکری شوم که کجایم؟ چه کردهام؟ دفتری کاغذی بگذارم جلوی روم…Continue reading گذر از سالها
زبالهدان تاریخی که میگفتند؟
پدیدهی غریبی است! انگار که همینها نیستند که چهار دست و پا دنبال مناصبشان میدویدند. انگار که جزئی از پلیدیهای این وطن نیستند.انگار که اینها مسبب این همه فجایع و بدبختیهای این وطن نبودهاند… به سی مصطفی سلام میکنم. بعد از آن روز که برای خرید یک تابلو به سراغم آمد و من به او…Continue reading زبالهدان تاریخی که میگفتند؟
بیـ
دیشب با خواندن صفحات آخر کتاب «دختر شینا» گریه کردم. گفتم امیر حالم از خودم به هم میخورد. انگار نه انگار دهه شصتیام. هیچی نمیدانم. انگار نه انگار توی جنگ زندگی کردهام. هیچی نفهمیدم. جز اینکه مدرسهها تعطیل شد. جز صدای آژیر قرمز و سفید و پتو جای پرده و چسبهای ضربدری و صوفیان…Continue reading بیـ
گوش کن! با لب خاموش سخن میگویم!
گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.» آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آنها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.» برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم…Continue reading گوش کن! با لب خاموش سخن میگویم!