بیرون بالکنمان درختچه یاس داریم. امشب دیدیم گل کرده، بوی خوشش پیچیده توی بالکن.
آخ بهبه
نشد اینجا از امیر یا پدر بنویسم. عکسشان را بگذارم و قربان صدقهشان بروم. با همه اهن و تولوپم در تملک کلمه، حرف زدن و نوشتن در موردشان، خصوصا امیر سختم است.
در مورد پدرم زیاد نوشتهام توی وبلاگم. از مهر ۸۲ که عشق و مرگ پا گرفت و دیماهش پدر رفت نوشتهام و همه خوانندگانم کمابیش با مرد قد بلندی که هرگز کمر خم نکرد، پدری که نخستین معلمم بود، بزرگ معلمم آشنا هستند. پدری که دخترک ته تغاریش را خوب در دو جمله خلاصه کرده بود: علم داری ولی حلم نداری – هنوز همانم پدر – رفتنش تلخترین مواجهه من با مرگ بود. مواجههای که درس عبرتی شد تا قدر نفسهای مادر را بدانم و حریصی کنم به بودش. و امیر..
در موردش فقط یک خاطره تعریف میکنم. وقتی ده سالم بود مادرم به سختی تصادف کرد. بماند که چه شد و چه رفت. پدر یکبار که از ظرف شستن فارغ شد آمد سمت من، دستهاش را گرفت جلوم، گفت ببین! حالا میفهمم مادرت چه میکشد. دستهاش خشک و پوسته پوسته شده بودند – دستهاش دستهای یک نجار بود گر چه. حالا وقتی شبها موقع خواب دست امیر را میگیرم توی دستم و زبری پوستش را حس میکنم – دستهایی که جز قلم و کاغذ لمس نکرده بودند – قلبم انگار در عمیقترین نقطه اقیانوس گیر افتاده باشد، غم چنبره میزند توی نفسم. اندوه اندودم میکند، شرمنده و پریشان نفسهاش را که از خستگی عمیق میشوند گوش میدهم و دلم برای سیبی که خدا هر شب برایم میآورد تنگ میشود. او سخت معاملهگری است.
بلی. عشق حقیقی آن است که مشکلها افتاده باشدش. در کمندش توسنی کرده باشی.
خدا رحمت کنه پدرت رو سوسن بانو
عشقتون پایدار
سلام عزیزم.
ممنونم از مهربانیات 😘
قطعا برای خدا و بنده هاش اینقدر خوب بودی که خدا هم مونسی تز جنس خودت بهت هدیه داده.