اندکی وفا کاشکی

میدانچه. میمونی به ضرب دفِ میمون‌بازی معلق‌بازی می‌کند. برخی تماشاکنان هماهنگ دست می‌زنند و برخی می‌خندند. ورتا سوار بر کجاوه‌ای؛ برات کنار کجاوه. شلوغی گذرندگان.

ورتا: اینهمه آدمی را حق دارم ببینم و مادر و پدرم را نه! دایه‌ام – دایه‌ام چطور؛ که وقتی کودک بودم مرا از دهان مرگ گرفت؟
برات: [زیر لب] اگر همسر من بودید همه را می‌دیدید.
ورتا جاخورده می‌نگرد.
برات: [خندان] ببینید چه خوب معلق می‌زند!
ورتا: چرا با برادرت مرداس اینهمه بدی؟

حیاط خانه. ورتا خیره به آب حوض خزه بسته و ماهی‌هایش. تصویر برات در آب.

برات: روز سوم که خانه را روشنی دادید فریادهایی از اندرون شنیدم. دانستم میانه چندان هم شکرین نیست. امیدی به دلم آمد.
ورتا سر برمی‌دارد و یکه خورده به او می‌نگرد.
برات: از برادرم بیزارم – که مرا زیر دست خود کرد – [با خشم] چون ارشد است، و چون از زن عقدی! ازش بیزارم.
ورتا تند و معترض از جا برمی‌خیزد.
برات: [پیشدستی می‌کند] و شما هم بیزارید!
ورتا تند به سوی ساختمان می‌رود.
برات: [تند] خیال می‌کردم دشمنش را دوست دارید!
ورتا [خشمگین] از شما نشنیده می‌گیرم.
برات: [تند] ولی بشنوید؛ شما دوستش ندارید – پس به کی وفادارید؟
ورتا: [خشمگین به سویش می‌چرخد] به خودم!

بهرام بیضائی/ پرده‌ی نئی/چاپ دوم ۱۳۷۵/صص. ۲۳-۲۴

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.