فریبای ارومیه بعد از مدتها زنگ زده بود که عکس دستت را دیدم توی فیسبوک که گل گرفتی توش، ناراحت شدم. ناراحتیاش باعث شده بود بعد از سالی/هایی زنگ بزند. که چطوری؟ راه میروی؟ آنقدر از درد و فلاکت گفتم که دیدم نزدیک است پس بیافتد. دروغ و اغراق نبود. فقط آنقدر دیر به دیر حرف زده بودیم که روی هم انباشته شده بود.
گفتم با همه اینها من مستقلم. وقتی امیر نیست میتوانم تنها بمانم. نزدیک سیزده چهارده ساعت. شوخی نیست. در این مدت دستشویی رفتن و رفتن به اتاقها برای برداشتن مایحتاجم به عهده خودم است. اگر لایقش بودم لباسها را هم اتو میزنم. اگر افتخار نسیبم بشود امیر اجازه میدهد ظرف بشوُیَم. مرتب کردن دراور و کمد دیواری و کابینتهای پایین با من است. علیالخصوص دفتردار هم هستم و حسابی از عهده مرتبسازی مدارک و فیلمها و کتابها برمیآیم. حسابدار هم هستم [یادش بخیر فایلهای اکسل حسابداری خانواده کوچک مقیمی] ..
میگوید میدانم تو خیلی زرنگی. زرنگی یا یک صفت والاتر از این و قشنگتر که یادم نمانده. ویولت (+) هم صفت شجاع و جسور داده به من فقط به خاطر «تنها در خانه»* ماندنم. خودم؟ توفیق اجباری دور از خانواده بودنم مستقلم کرد. و البته اخلاقی که داشتم و بسیار متکی به خود بودنم. سر این استقلال با امیر هم جنگیدم. عزیز دلم.
آیا مهم است که دیگر راه نمیروم؟ بله. خیلی. اما مهمتر این است که الآن باید شاد باشیم. سخت است. خصوصاً وقتی برای تکمیل شادی میزنیم بیرون. بیرون ابداً با ما مهربان نیست. آدمها هم. چند وقت قبل صبح زود عازم مسافرت بودیم. مرد جوانی که سخت توی نخ ما بود طوری که امیر حتی بعد از گذاشتن من توی ماشین ایستاد و با خشم مخصوص خودش نگاهش کرد، با صدای بلند گفت خدایا شکرت. من عصبانی داد زدم زهرِمار و خدا رو شکر. امیر که برگشته بود تا پاهایم را جفت کند عصبانی شد که جواب نده. بغض کردم. خیلی تلخ بود و غصهم شد. تنم میلرزید و دلم میخواست مرد جلوی چشمام میرفت زیر ماشین. اما نرفت. شاید تا آخر عمرش هم کمر خم نکند. هرگز هم درک نکند که چقدر امیر و مرا غمگین کرده است. بله. «درک» نمیکند.
خدایا شکرت که هرگز در تمام طول عمرم با دیدن ضعیفی حتی توی دلم نگفتم خدایا شکرت.
حرف کشید به هستی کوچولو و علی. گفت رفتهاند کلاس زبان. گفت هستی پنجم است و علی چهارم. آآخ. مگر چند سال گذشته است؟ آخرین بار تیرماه ۸۹ (+) علی کوچولو که سرش را گذاشته بود روی پاهام پرسید خاله ماشین نداری؟ گفتم نه. یکهو گفت شوهر کن دیگه!
میگوید مرا به خاطر دارند. اما گفت دوست ندارد ببیندَم. گفت برایش سخت است. دوست دارد همان دخترک هجده سالهی پر شورِ روی پا بند نشوی همیشگی باشم توی ذهنش. گفتم میدانستیم آخرش این است. گفت بله. میدانستم. اما ..
___________________________
*نام فیلمی است دیگر.
بیماری سراغ همه میآید؛ بدا به حال آن مرد جوانی که بیماری به کل مغز و دلش را تباه کرده! زیر ماشین رفتهی خدایی است او.
اولین چیزی که به ذهنم رسید وقت خواندن شرح آن خانواده در باغ ایرانی این بود که کدام “معلول ذهنی” بساطش را سر راه پهن میکند؟ کدام خارج از انسانی بلد نیست کرامت یک انسان را بفهمد که اگر پاهاش به راه نیست، اما انسان است حتی اگر روح و قلب بزرگش را نمی بینند.
خیلی وقتها به اسم صفحهات فکر میکنم سوسن. به اینکه همهی ما با همین دردها و زخمها و علتهایمان هرچه باشد آفریدهی اوییم که دوستمان داشته. و این آرامم میکند.
بیماری سراغ همه میآید؛ بدا به حال آن مرد جوانی که بیماری به کل مغز و دلش را تباه کرده! زیر ماشین رفتهی خدایی است او.
اولین چیزی که به ذهنم رسید وقت خواندن شرح آن خانواده در باغ ایرانی این بود که کدام “معلول ذهنی” بساطش را سر راه پهن میکند؟ و بالاتر از این، چرا برخی آدمهای خارج از انسان بلد نیستند کرامت یک انسان را بفهمند که اگر پاهاش به راه نیست، اما انسان است حتی اگر روح و قلب بزرگش را نمی بینند.
خیلی وقتها به اسم صفحهات فکر میکنم سوسن. به اینکه همهی ما با همین دردها و زخمها و علتهایمان هرچه باشد آفریدهی اوییم که دوستمان داشته. و این آرامم میکند.