عزاداری یک پوستهی خارجی دارد و زیر پوسته هم محتویات دیگری دارد. گریه و بیاشتهایی و افت فشار و سرگیجه و سرُم مربوط به پوستهی عزاداریست. همان چیزیست که شدید است، دیده میشود، ترحم جلب میکند. مثلاً تصویر من یا برادرم؛ مردهای نسبتاً جوانی که گریه میکنیم چون ماردمان را از دست دادهایم، سرمان را انداختهایم پایین، شانهها بالا و پایین میروند. این پوستهی عزاداریست. دورهای دارد و دورهاش تمام میشود. چند هفته طول میکشد. اما جوهر عزاداری، این یکی نمود بیرونی ندارد. من کلماتش را ندارم که توصیفش کنم. میلی هم به توصیفش ندارم. اثراتش ناشناختهاند. گاهی مچ خودم را گرفتهام: منتظرم دورهی این یکی هم تمام بشود اما تقریباً متوجه شدهام که این «عزاداری درونی» دوره ندارد. همه چیزی مثل قبل است و من هم همان آدم قبلی هستم، فقط ریختم کمی عوض شده و البته یک تفاوت کوچک دیگر: انگار به چیز دیگری غیر از مرگ مادرم نمیتوانم فکر کنم. تخت بیمارستان. ساعت یک ربع به یازده. صبح جمعه. بیرون اتاق آفتابی. کلهاش با حالت تشنج یکبار به چپ و بعد به راست میچرخد و بعد آن حالت چشمهایش. همانی که انگار به سقف اتاق خیره شده اما بیشتر که نگاهش میکردم بنظر می رسید به هیچ جا خیره نشده. چشمها باز ولی نگاه خاموش. نگاه مرده. مدام به اینها فکر میکنم، به لحظهی سکته کردنش. یا مثلاً همه چیز عادیست. شب است. برگشتهام خانهی خودم. لباسم را در میآورم تا بخوابم. آنجا کنار تخت اودیسهی هومر افتاده. این آخرین کتابیست که توی بیمارستان میخواند. صبح یکشنبه که رفتیم بیمارستان این را همراه خودش آورده بود. توی بیمارستان منتظر پذیرش بودیم، گله میکرد که خیلی اسم دارد و فرّار است. بهش کتاب خودم را دادم و گفتم این یکی را بخوان، طنز و سبک است. کتابهایمان را عوض کردیم. روی جلد اودیسه یک نقاشی است. مردانی قایقی را از لب ساحل هل میدهند توی دریا. انگار دم غروب است. آسمان قهوهای و طلاییست. بیشتر قهوهای. اصلاً آسمانی نیست که آدم بخواهد بزند به دریا. با این رنگ کثافت آسمان کدام احمقی حاضر میشود سفرش را شروع کند. اما با این حال مردها قایق را هل می دهند، به داخل دریایی که آن هم قهوهای رنگ است. موج کمی دارد اما ملول است. حالم از آن نقاشی به هم میخورد. کتاب را ورق میزنم. مادرم گوشهی ورق صفحهی ۱۰ را تا کرده. یعنی میخواسته بعد از بیمارستان بقیهاش را بخواند. برنامهاش را داشته. هزار تا برنامه برای بعد از عملش داشته و حالا حتی دم دستترینشان هم ناتمام مانده. تا صفحهی ۱۰ بیشتر پیش نرفته. کتاب را پرت میکنم گوشهی اتاق. هنوز نقاشی دریای قهوهای معلوم است. واقعیتش این است که اینقدر کار ناتمام مانده که این کتاب مزخرف کوچکترینشان است. مثلاً همین که با هم خداحافظی نکردیم. خب این حداقلش است. اینکه بغلش کنم، ببوسمش، بگویم خداحافظ، بگویم نترس، بگویم دوباره با هم میرویم کلکچال، چالوس، قونیه، میرویم لندن پیش دخترت، میرویم کانادا پیش آن یکی دخترت، نوههایت را میبینی. وقت نشد هیچ کدام اینها را بگویم. ناآمادگی کامل. داشتم با موبایلم ور میرفتم که سکته کرد. اینها انگار مختصات مرحلهی درونی عزاداریست، یعنی وقتی که گریهها تمام شد این افکار شروع میشوند. چون گریهها بهرحال تمام می شوند. آب است. خشک میشود. و بیفایده است. همه میدانند که گریه بیفایده است. گریه فقط آدم را خسته میکند، خستهتر از چیزی که هست. با اینحال همهمان گریههایمان را کردهایم. پوسته تمام شده. با ناخن پوسته را کندهایم و وارد لایههای زیرین شدهایم. اینجا همان جاییست که اشیا، هر کدامشان، حتی بیاهمیتترین اشیاء انگار جان می گیرند، زبان در میآورند، حرف میزنند. کتابهای کهنه. قابلمههای کج و کوله، قوطیهای ادویهاش، ساختمان دانشگاهش، مانتو و مقنعهاش، کفشهای رنگ و وا رنگش، همهشان شروع میکنند به حرف زدن، زبان در میآورند و داستان خودشان را میگویند. داستانهای لوس و بیاهمیت که در عین حال منِ شنونده دوست دارم بشنومشان. برای بار صدم به لپتاپش سفیدش نگاه میکنم. افتاده آن گوشه. تا همین چند هفته پیش انگشتان خودش به کلیدها میخورد و حالا بیصاحب شده. پوستهی عزاداری خیلی قابل تحملتر است. مناسک خودش را دارد. شدید است و برای همین زود تمام میشود. اینطوری طراحی شده. از غسالخانه تا زمانی که آخرین بیل خاک را میریزند روی جنازه در یک صبح تا ظهر انجام میشود. بعدش هم تا یکی-دو هفته، نمیدانم، شاید چند هفته، آدم درگیر عزاداریست. بعد تمام میشود. یعنی ظاهراً تمام میشود. همان پوستهاش تمام میشود. اما غم و غصه میماند. فقط تهنشین میشود. دیگر داغ نیست اما هنوز هست، تهنشین میشود تهِ جان آدم، همیشه هست، رسوب کرده آن ته و برای همین است که آدم سنگینتر حرکت می کند، یا اصلاً ترجیح میدهد حرکت نکند، چون آن رسوبات نکبتی نشسته اند ته وجود آدم، همه جا همراهم هستند. تجربه میگوید که آدم «عادت میکند». بنوعی درست است. اما فکر کنم عادت کلمهی درستش نیست. آدم به چیزی عادت میکند که عامل خارجی باشد. مثلاً به آب و هوا، میشود به آب و هوای جدیدی هر چند ناملایم باشد عادت کرد. آب و هوا یک عامل خارجیست، هیچوقت درونی نمیشود. وضعیت من چیز دیگریست. عاملی خارجی آمده سراغم اما تمامی اندرونم را هم زیر و زبر کرده. همان آدم قبلی هستم و در عین حال نیستم. مثل بچهای که بالغ میشود. همان موجود است که بچه بوده و بعد بالغ شده اما در عین حال موجود دیگری شده. این صرفاً یک تغییر نیست که عادی بشود. بچه هیچوقت به بالغ شدن «عادت» نمیکند. فقط به خودش میآید و میبیند هیچ چیز مثل سابق نیست. وضعیت من هم همین است. قرار نیست به چیزی عادت کنم. قرار نیست مردن ناگهانی مادرم در فاصلهی یک متریام برایم عادی بشود. نمیخواهم که عادی بشود. سوگواری عادی نمیشود، تمامی هم ندارد، صرفاً شکلش عوض میشود، طولش کم میشود و در عوض عمقش زیاد میشود، شدتش کم میشود و در عوض تا ته آدم نشت میکند، اما همیشه هست.
(+)
چه قدر متاسف شدم . تسلیت میگم . بعضی غم ها میان که بمونن . خدا بهتون صبر بده . روحشون شاد
سلام عزیزم. این متن از وبلاگ خرس واگویه شده است. لینک وبلاگ در انتهای مطلب درج شده است.
بی نهایت شرمنده شدم . به بزرگواری خودتون ببخشید
شما بزرگوارید.
سلام عزیزم خدا مادر بزرگوارتون رو رحمت کنه .نمیدونم ایشون تازگی فوت شدن یا ماجرا مربوط ب گذشته بوده. فقط میدونم غم از دست دادن پدر یا مادر همیشه هست داغه داغه گاهی هم شعله ور میشه.من ۱۱ ساله پدرم فوت شده اما گاهی ب یادش هق هق گریه میکنم گاهی دلم براش پر میکشه اما خاک سرده و نمیذاره این اتیش غم از دست دادنشون ما رو بسوزونه
سلام هدای عزیز. متشکرم و متاسفم که دچار سو تفاهم شدید. مطلب از وبلاگ خرس واگویه شده است و لینک وبلاگ در انتهای مطلب درج شده است.
خدا پدر شما و پدر مرا بیامرزد..
salam susane azizam khodaroshokr k madaretun salem hastan rastesh ta be akhare matlab beresam koli narahat shodamo ashk ham rikhtam
ishala hamishe khubo salamat dar kenar aghaye moghimi bashi azizam
bebakhshid emkane cm farsi nadashtam
hamishe beyadet hastam susan jan
واااااااای سوسن جانم مردم تا تمام شد . وسطهاش میگفتم نه این سوسن نیست بعد دوباره شک میکردم . کشتی من رو دختر
خدا مادرت رو نگه داره ساق و سلامت