میشود گفت که من همیشه با نژاد سیاه احساس خویشاوندی داشتهام چون موقعیتشان درست شبیه من است: هر دوِ ما در جامعه آمریکا غیر خودی هستیم، هر چند که تبعید من خودخواسته است. کاملاً مشهود است که خیلی از سیاهان دوست دارند عضوی فعال از طبقهی متوسط باشند. نمیفهمم چرا. این تمایل قضاوتهای ارزشیشان را برایم نامعتبر میکند. هر چند، اگر علاقه دارند به بورژوازی بپیوندند ربطی به من ندارد. شاید نابودیشان را مسجل کنند. شخصاً اگر شک کنم که کسی قصد کرده مرا به طبقهی متوسط رهنمون شود به شدت واکنش نشان خواهم داد…
من واقعاً دهشتی را که سیاهان قادرند در دل بعضی اعضای پرولتاریای سفید بیفکنند تحسین میکنم و آرزو داشتم (این یک اعتراف شخصی است) که دهشتی همانند آنان بیافرینم. سیاه فقط با سیاه بودنش موجب ارعاب میشود ولی من باید با نهیب و تشر به چنین نتیجهای دست یابم. شاید باید سیاه میشدم. فکر کنم سیاه غولپیکر ترسناکی میشدم که در وسائط نقلیهی عمومی ران پهناورم را مدام به ران خشکیدهی پیرزنان سفیدپوست میفشردم و چیزی ورای جیغ ناشی از ترس از حنجرهشان بیرون میکشیدم. ضمناً اگر سیاه بودم مادرم مرا برای یافتن شغل خوب تحت فشار نمیگذاشت چون اصولاً هیچ شغل آبرومندی برایم وجود نداشت. مادرم هم زنی سیاه و پیر و چروکیده بود که سالها کار بیجیرهومواجب توانی برای بولینگ شبانه برایش باقی نگذاشته بود. من و مادرم میتوانستیم سعادتمندانه در کلبهای کپکزده در زاغهها بیهیچ بلندپروازی در آرامش زندگی کنیم، آسودهخاطر بپذیریم که ناخواستهایم و جان کندن برای رسیدن به هر هدفی بیمعناست.
جانکندی تول/ اتحادیهی ابلهان / ترجمهی پیمان خاکسار/انتشارات جهان نو چاپ سوم /صص. ۱۵۸-۱۵۹
_____________
* ایگنیشس، شخص اصلی داستان