تقارن عجیبی بود، نه؟ که من درست در همان هفدهم و هجدهم تیرماه گریه کردم. که باز به خاطر اماس و ناتوانیام. ناتوانیهایم. خیلی دردآور است که نتوانی لابهلای قفسهها بچرخی و هر چه دلت خواست را انتخاب کنی و برداری بدون اینکه از کسی کمک بخواهی که آن یک نفر صدایت را از این پایین بشنود یا نه، و اگر هم شنید وقعی بگذارد یا نه. ناتوانی که شاخ و دم ندارد. ناتوانی یعنی رهایت کنند آن طرف گیت بمانی. که از تو جلو بزنند و تو صدایت به کسی نرسد و دستت به چیزی نرسد و حق ابراز نداشته باشی و کسی حال سر خم کردن و پرسیدن حال و روزت را نداشته باشد و… وقتی در خلوت گله کردی…
گریه کردم. مارتین گفت ایزی سوسا ایزی. نمیشود مارتی. چیزی سنگینتر از طاقتم افتاده روی جانم. وقتی ناتوانی و چیزی سنگینتر از طاقتت میافتد روی جانت… جانی که به خیالم چه عزیز بود. پا که نمیتوانم بزنم میماند دست. دستت هم که نمیرسد به جایی هر قدر که بزنی، میماند گریه. میمانم من و گریه و تو. آرام نمیگیرم اما. نادیده گرفته شدهام آن هم از سمت کسی که انتظارش را نداشتم و هرگز فکرش را هم نمیکردم. این بار نیشتر از پشتم خارج شده است. در سینه سیخ و دردناک جا خوش کرده و هر حرکتی درد و حزن و اندوهم را مکرر میکند. خونم دارد میرود و کسی نمیبیند چون حال خم شدن روی مرا ندارد که ببیند. دست تنها هستم. تنها هستم مارتی. قلبم در فاصله یک بند انگشت با نیش میتپد. میترسم و برای اولین بار بعد از مدتها از خودم میپرسم هنوز دلت قوی است؟ کسی از درونم زمزمه میکند. خودم را به نشنیدن میزنم. چشمهایم را میبندم. گریه میکنم.
گریه میکنم.
_________________
*تیر یعنی اشک
گرررررررریه نککککککککککککککککن *-:
با امیر حرف بزن. گریه نکن
چشم 🙂 :**