دژخیم

گفت می‌توانم سرم را بگذارم روی پاهات؟ گفتم بله فقط اسپاسم دارند شاید اذیت بشوی. سرش را گذاشت. موهای بلند و صاف مشکی‌اش را میان شال نازک سیاهی رها کرده بود. جسارتی کودکانه و معصوم داشت. گفتم می‌دانی من تا ندیده بودمت فکر می‌کردم دختر آیدا(+)   کوچکتر از این باشد؟ نگاهم کرد و پرسشگر ماند. گفتم اصلاً یادم نمی‌رود آن روز که عکس تو را گذاشته بود با این توضیح که جان من است او، بعدش بود که ادت کردم. خندید. داشتم چرت می‌گفتم و او قشنگ باور کرده بود… بیدار که شدم حالم خراب بود.
بعد یادم افتاد که قبلش داشتم الهه؛ برادرزاده‌ام را می‌زدم. تقریباً. و سر مادرش داد می‌زدم این بچه را نگذار انقدر حساس و حسود بار بیاید. خودم بودم چقدر…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.