به جای صورت یک ماسک سفید داشت و دهنش جمع شده بود به یک وای نه. تو که نمیدونی تو دل سوراخ سوراخ لالها چی میگذره خانم نوجنت، میدونی؟ سعی میکنن فریاد بکشن و نمیتونن و نمیدونن چرا. به زور خودش را روی زمین کشید تا به تلفن یا در برسد و وقتی بوی کلوچه به دماغم خورد و عکس فیلیپ را دیدم تنم لرزید و نمیدانم چندبار بهش لگد زدم. نالید و گفت توروخدا، ولی برایم مهم نبود چی میگوید. گردنش را گرفتم و گفتم تو دو تا کار بد کردی خانم نوجنت. تو کاری کردی که من به مادرم پشت کنم. بعد هم جو رو ازم گرفتی. برای چی این کارا رو کردی خانم نوجنت؟ جواب نداد. نمیخواستم هیچ جوابی بشنوم. چندبار زدمش به دیوار، گوشه دهنش یککم خونی شد و وقتی دستش را دراز کرد تا مرا بگیرد هفتتیر ساچمهای را مسلح کردم. با یک دست از روی زمین بلندش کردم و با دست دیگرم به سرش شلیک کردم. صدایش شبیه افتادن ماهیقرمز توی تنگ بود، شلپ. از هر کسی بپرسید خوک را چطوری میکشند بهتان میگوید سرش را میبُرند ولی این کار را از طول نمیکنند. بعد همانطور با چانهی بالا افتاد آنجا و بازش کردم و دستم را کردم توی شکمش و روی تمام اتاقهای طبقهی بالا نوشتم خوکها.
پاتریک مککیب /شاگرد قصاب /پیمان خاکسار /نشر چشمه /صص. ۱۹۶-۱۹۷
چه تصویر عجیبی سوسن بانو!!
کتاب فوقالعادهای است. بخوانش
ممنونم از پیشنهادت حتما میخونمش ☺