-الو! الو! به گوشم. من از زیر شنی تانک حرف میزنم. بچهها کبوتر شدند. بابا ما آب نخواستیم، نفر نخواستیم، خمپاره و مهمات نخواستیم، ما التماس دعا داریم!
خشابهای خالی تفنگها و پلاکها و اعداد مهربانی که نام میشدند و نشانی، وصیتنامههای فراموش شده، صفیر خمپارهها و ترکشها، آسمان تهی از ابر و زردشده از در آغوش گرفتن خاک زمین داغ و نامهربان با زانوها و آرنجها، کف دستهای تاولزده و چشمهای خاموش و خیره به جایی دور،… هواپیماها که بیایند و بچهها را جا به جا در سطح دشت، جدامانده از قافله گریزان و پرشتاب زمین، تکهتکه کنند و هر تکه با فریاد آخ مادری همراه شود و قلب زنی، هزار کیلومتر آن طرفتر، نابههنگام تیر بکشد، کش بیاید و بغضی گره شود در میانه گلو. حجلهای بیاورند بنشانند بر سر کوچه، جوانهای تازه صدایشان دورگهشده محل، هی صلوات بفرستند و اسفند بریزند روی زغالهای گرگرفته منقل و هی فوت بکنند دودها را به چپ و راست که چشم شور دشمن زخمشان نزند
رضا عبدی / خوابهای فصل/ ص.۲۸