چندی پیش در فیسبوک نوشته بودم که اکثر مخاطبان مؤنث وبلاگم دنبال یک مردی وارد وبلاگم شدند. قشنگ میدانستم کدام دختر به خاطر کدام پسر ریز ریز پستهایم را زیر و رو میکند.
یکی از آنها داستان عجیبی دارد. اولین داستان من که در سایت ادبی خزه منتشر شد، سر و کله کیوان یا به قولی آقای اُو پیدا شد. کمی در مورد ادبیات چت کردیم و بعد وبلاگش را معرفی کرد. من آنزمان عادت بدی داشتم که هر احساسی از یک نوشته بهم دست میداد را کامنت میکردم. بعد که عوارض حادش رخ نمود کامنتهایم به «هه، اوهوم، هوم.. » تبدیل شد. بگذریم؟ خوب. من برای آخرین نوشته جناب آقای اُو کامنت نوشتم و ناگهان نامهای در صندوق ایمیلم یافتم.
قشنگ یادم است که نامه را چگونه آغاز کرده بود: «..کاش این نامه مثل نامههای گجت خودبخود نابود میشد..» نامه شکواییه بود. از ظلمی که به او رفته بود. نه از طرف من. از طرف نامزد سابق که همان آقای اُو بود. نامه را بارها خواندم. در دومین چت، بلافاصله اسم فرستنده نامه را آوردم، بیخداحافظی رفت. من ماندم و نویسنده شاعرمسلک زیبارویی که یک روز آدمک جلوی آدرس ایمیل یاهوش روشن شد و پیغام دادم و صحبت کردیم و دوستی آغاز شد..
دوستی قشنگی بود. طور خاصی. آمدیم تا رسیدیم به روزی از زمستان که من مُردم. اساماس داد نصف جانم کردی، نباش. گفتم خوب. تمام شد.
اصل داستان در فیسبوک بود رخ داد. بعد از اینکه نوشتم زنها از پی مردهاشان راه کشیدند به وبلاگ من. نامزد کرد. نامزدش خیلی هنرمند است. حرف ندارد. خانواده مایهدار و نامدار در همین دنیای مجازی. دخترک چنان تغییر کرده است که ابداً باورم نمیشود. از چنان خانوادهای، پدر شهید، مادر صاحب منصب، حالا مزه و شراب بلد بود/است و لخت و پتی از زدن و شنیدن حرفهای رکیک ابایی ندارد. مهم بود؟ نه. دردناک بود. سر سفر پر جنجالی یکهو اینستاگرامش را پرایورت کرد و من را به همراه خیلیها گذاشت کنار. مهم بود؟ نه. گفت دوست دارم دنیایم محدود باشد. گفتم باش. عجیب نامهای بود که آخرین بار برایم فرستاد. بیکه آرزو کند بترکد مثل نامه گجت. گفت اینکه من دیگر اجازه تماشایش را ندارم این است که با من یاد پسرکی میافتد که خیلی دوست داشتند هم را و نشد و چقدر دردناک بود و مرا میبیند یاد او میافتد و اصلا به واسطه پسرک بوده که با من دوست شده و اینها. خندهام گرفت. پسرک را من طور دیگری شناختم و فاصله زمانی زیادی بود بین این آشناییها و پسرک هنوز دوست خوب و به درد بخوری است برایم و گرم. اصلا اینها کی و چطور با هم بودند؟ من خبر نداشتم. آمدم درستش کنم گفتم نه جانم عزیزم قشنگم یادت نیست گجت و کیوان و آقای اُو و مُردن من و.. بدجور یادش آمد. چقدر حافظه بد است. چقدر دلش میخواسته من یاد کیوان نمیافتادم. اینکه آن موقع چادری هم بوده. چرا ماجرای پسرک را هم گفته بهم. لعنت. رفت. برای همیشه پرایورت شد. مهم است؟ نه. دیدن اضمحلالش دردناک بود.
سلام سوسن جان میشه ی توضیح درباره مارتین بدین