امروز صبح یک پشه افتاده بود به جانم. انگار بفهمد در وضعیتی نیستم که دنبالش کنم و دستم بهش نمیرسد عمداً دور سرم و جلوی صورتم چرخ میزد. عصبانی شده بودم. یک جایی با دست خواستم بپرّانم غیبش زد نه معلوم بود مُرده و نه هیچی. پنج دقیقهای شاید هم کمتر گذشت. امیر که آمد من حسابی خم شده بودم و دیده بودمش ساکت نشسته، نشانش دادم و مُرد.
یک مگسی هم دارم که صبحها پیدایش میشود. نمیدانم یک هفته شده یا نه. اصلا نمیدانم از کجا پیدایش شده. هیچ روزنهای ندارد خانه. شبها که امیر برمیگردد غیبش میزند. بعد روز بعد آفتاب که میزند پیدایش میشود. اذیتم نمیکند ولی جاهایی مینشیند که نباید. حتی توی ذره آب تهِ لیوانم آبتنی میکند. مگسکش نمیشدانم کجاست. به خیالم عمرشان کوتاه است خودش به درک واصل بشود بهتر است ولی نمیشود. ولی چرا وقتی امیر میآید او میرود؟
امروز مگسکش را گذاشته است دم دستم. تا آفتاب بزند و پیدایش بشود.
لامصب چه جای نیشهاش میسوزد تازه.
امان از این مگس ها
خونه ما هر وقت مهمون داشته باشیم تشریف میاره و مستقیم میره روی اعصابم
بابام میگه حالا خوبه اسمش مگزه اگرنه چیکار میکرد😆