همه به فحشهای لیلا عادت کرده بودند. وقتی مدرسه میرفتیم از لیلا فحش میشنیدیم و وقتی هم برمیگشتیم، همینجور. تفریحمان فحش شنیدن بود.
یک روز از جلویش رد شدیم. فحش داد. رفتیم سر پیچ کوچه و برگشتیم، باز فحش داد. برگشتیم یکی یکی از جلویش رد شدیم و فحش خوردیم. این قدر بچهها را بردم آن سر کوچه و برگرداندم و لیلا فحش داد تا دهنش کف کرد. گریهاش گرفت. باز هم ول نکردیم. هی از جلوش رد شدیم. گریه کرد و فحش داد. فحشهای ناجور.
- بچهها طاقت بیارین، هی از جلوش رد شین و بخندین.
لیلا چوبش را پرت کرد طرف ما، به هیچ کس نخورد. باز از جلویش رد شدیم و خندیدیم. حرصش گرفت دستهاش را بلند کرد و زد تو سرش. خودش را زد و فحش داد. باز هم جواب ندادیم. هی رفتیم ته کوچه و برگشتیم. حالش بد شد و افتاد. چند تا از بچهها در رفتند. صدایش در نمیآمد بلند شد، خودش را کشید توی خانهاش و در را بست. دیگر درِ خانه نیامد. مریض شده بود. کمکم مُرد. انداختند گردن من:
-هوشو، پسر کاظم لیلا رو کُشت.
همه آبادی مرا «قاتل لیلاکور» میدانستند. میگفتند بیچاره کاری به کسی نداشت فقط فحش میداد چرا اذیتش کردی؟
هوشنگ مرادی کرمانی
شما که غریبه نیستید
(تهران:انتشارات معین، ۱۳۸۴)
صص.۱۳۷-۱۳۸