تجربه شیرین ولی عجیبی است. چند باری پیش آمده است و هر بار انگار بار اولم باشد. چند روز پیش داشتم زیر میز تحریرم را مرتب میکردم. کیف پول سبز قشنگه که صدیقه عید داده بود بهم افتاده بود زیر میز کنار دیوار. بیهوا خم شدم و دستم را دراز کردم و گرفتمش و داشتم میآوردمش بیرون که یادم افتاد اصولا نباید توانسته باشم با این حجم از اسپاسم این حرکت را انجام بدهم تا این فکر از ذهنم گذشت متوقف شدم و گیر کردم. نمیتوانستم تنم را بلند کنم. هر چی زور زدم نشد. یاد تِد افتادم و مثل او سرم را به در کمد میز تحریر فشار دادم تا دستهام آزاد شوند و بتوانم تنهام را صاف کنم. کیف را که مانده بود با احتیاط بیشتری بیرون آوردم.
همان روز چیزی را کادوپیچ کردم و خواستم روی کاغذی بنویسم Surprise آن هم با رواننویس که همان قدیم هم خطم را بد میکرد، بالطبع هوشیار بودم و با احتیاط نوشتم. زشت و بچگانه و غمگین شد. مچالهاش کردم و روی کاغذ زیری بیهوا اس بزرگی نوشتم لطیف و شکیل چنان سر ذوقم آورد که ادامه دادم و شد این:
بارها این احساس را داشتم که اگر بیهوا بلند شوم خواهم توانست بایستم. خیلی قوی و محکم این باور را در خواب تجربه کردهام که بیهوا بلند شدهام و ایستادم و راه رفتهام. هر بار که حواسم به اسپاسمم نبوده پاهایم و بدنم حرکات نرم و طبیعی داشتند ولی بدی داستان آنجاست که ناگهان یادم میافتد من نباید اینقدر نرم باشم و این انعطاف در چنین موقعیتی طبیعی نیست و بعد دوباره درماندهام. بدی داستان همان آگاهی است.
*البته اصلش این است :
آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند
🙁🙁🙁
داشتم فکر میکردم سوسن جون چه راست گفته کارای بی هوایی هم بد نیست . یه دستم تخم مرغ بود یه دستم گوجه غرق تفکر فلسفه ی بی حواسی بودم گوجه رو انداختم تو آب تخم مرغ رو بردک زیر چاقو . دیگه ببخشید نهایت ابتکار بی هوایی ما هم این بود :-):-):-)
شما در جای اشتباه دست به تجربه زدید.