آمدهام به استقبالت این وقت روز، صبحدم. دمِ صبح. وقت دمیدن صبح. سردم نیست و مهی که جهان را مِلو کرده جاریست زیر پاهایم. رودی خزنده. ریشه زدهام به جای پا زدن راه رفتن دویدن و دارم که اوج میگیرم مثل هر ریشه دٓوانندهای. دارم که بالا میروم. چه وٓهی چه فرحی. چه میگویم؟
آمدهام به استقبالت که خسته نباشی پژواکسان از گلوی درخت شدهام بنشینی به استراحتی نفس تازه کردنی خیره شدنی به افق ناپیدای پشت هر چه کوه که سربرآورده از هر چه چاه که کٓندهاند برای من بی راه، چه خوب که دشمنانم احمقند. تو بنشین من برگ برگ برایت ورق میزنم رفتههایم را و نرفتههایت را. گرم و شادیبخش. زمزمهام نوا میشود نوایم دوا که بگذارم بر دهانت مرهمی بر دردت نوش باد گوارایت که بلرزی از حس گذرای آشنایی که این نوای در تو پیچیده میجنباندت این منم محبوب دوران پاکدامنیام. این منم انبوه بالاروندهای که سخت و سفت ریشه زدهام در جهان ابدی تو بیهیچ بیهیچ بیهیچ نشستهام بیایی بیایم به استقبالت این وقت روز، صبحدم. نوا صدا بشود بخزد آرام بحلد در جانت و در جانت ماندگار شوم که بجنبانمت از این درد هماره که من که من که من عاشق دلخسته شبانههای تهیام. انتظارهای مبهوت پنجرههای پوشیده. صدایم خون شود جاری جاری جاری در جوار هر سلول جسمت بیشکیبایی تو بیمقاومتی از تو تو شوم از نو و بیافرینمت از تُو. بیایی صبحدم بنشینی تن بیاسایی تکیه بدهی به فراخ بلند سینهام که درخت شدهام بلند و اوج گرفتهام از بس که نرفتهام راهی و مگر راه آسمان. «بنشین» نشستم.
سلام. این منم درخت. ریشه زدهام اووووج گرفتهام سربلند.