همیشه وقتی کسی برایم پیغام میدهد که برای خودش یا نزدیکانش تشخیص اماس دادند غصه میخورم. حقیقتا غم مینشیند توی قلبم و ذهنم و روزها که نه لحظاتی که از سر گذراندهام را در هیبت جدیدی مرور میکنم. آن وحشت و بهت و گیجی و گم کردن دست و پا. از روال خارج شدن تدریجی و غیر قابل پیشبینی از معمولها. عقب افتادن از سرعت زیست دیگران.
هیچوقت کسانی که میگویند از شنیدن خبر ابتلا به اماس نترسیدهام را درک نمیکنم، کسانی که انگار حتی به همدردانی مثل من دهنکجی میکنند که ببین من چه بهترم از تو و فراموش میکنند که این دشمن عزیز هزار چهره دارد در هزار وضعیت و هزار موقعیت.
از طریق آیدای آهو نشوی رسیدم به این وبلاگ (+) و نشستم از اول نوشتههاش را خواندم و با هر جملهای گفتم لعنتی چه خوب توصیف کرده است و با هر کلمهای درد کشیدم از این تکرار لعنتی و یادم افتاده روزهای پانزده سال پیش را و آن ترس را و گیجی را و دارم با هر نوشتهاش میگویم چه مثل منی تو و میگویم حواست باشد رفیق غریبهام. به چی حواسش باشد؟ نمیدانم. هنوز بعد از این همه سال گیجم. این مشخصه اصلی این بیماری عجیب است.
یادش بخیر کِی بود اینجا که نوشتم بدنم انگار تودهای ژله است...
*از متن نوشته آخر همین وبلاگ
از محبتت ممنونم سوسن جان. متاسفم که برات یادآور روزهای سختی بودم. امیدوارم فردا بهتر از امروز باشه 🙂
عزیزم