نظم خوابم به هم ریخته است. شبها دیر میخوابم و روزها نمیتوانم جلوی خوابیدنم را بگیرم. از ساعت هشت تا ده و یازده خوابم و بعد هم کرخت لای لحاف میمانم و به آنچه در خواب دیدم فکر میکنم.
افسرده شدهام؟ نمیدانم. گاهی چشمهایم را میبندم و آرزو میکنم درِ باغ درخشان را به رویم باز کنی اما تاریکی محض است. توی دالانی غاری دخمهای نشستهام و به پتْ پت کردن شعله کم جانی خیرهام. نمیشود به هیچ ترفندی شعلهورش کرد که خاموش نشود. میترسم خاموش شود. همینطور کمجان و مرعوب بسوزد اما باشد که به خیالش روشنی باشد و گرما. گرما. سردم است. قلبم درست مثل قلب پسرکی که ملکه برفی طلسمش کرد یخ زده است. انگار قلبی نیست که بتپد و شوری نیست که خون را بجنباند. اما حتی میترسم از خیال گرما خالی شوم. خیرهام به شعلهای که به زحمت از شعله لرزان شمعی که به انتها رسیده بزرگتر است و نمیدانم چه کنم. میخواهم و نمیخواهم. انگار بودنش یا نبودنش علیالسویه باشد. در این ظلمت خودت قیاس کن. بود و نبودش چه فرقی میکند؟ فقط خیره نگاهم میدارد. خیرگی و بطالت و بهت و مسخ شدگی. خالی و لرزان و ترسان.
چشمهایم را میبندم که لبخندت در نور درختان محو شود، تاریک است. میگشایم تاریک است. نکند مُردهام؟
______________
*به گمانم از شعرهای خودم است، شایدم نه.