دیروز توی شهر کتاب مرکزی امیر گفت ببین. آدم کوچولوی خوش اخلاق توی کاپشن سرهمی سفیدش و چشمهای روشنش تا مادربزرگش دست زد به زیر لبش خندید. مادرش دنبال کتاب بود و کوچولو حسابی صبور. چند بار آمدم عکس بگیرم ازش. حتی فکرش اذیتم کرد. دستم تکان نخورد که لای خرت و پرتهای توی کیف دنبال گوشی بگردد. کتابها انباشته. امیر گفت چقدر نویسنده که حتی نمیشناسمشان. گفت کتاب نمیخواهی؟ نمیخواستم. کتابها هم رغبتی نداشتند به منی که ذهنم خالی شده است این روزها. الآن دیدم کتاب سنجابماهی عزیز خندههای صورتی چاپ شده که دیروز اگر میدانستم شاید میخریدم. ولی دیروز ذهنم خالی بود. دلم ظریفه و صدیقه را میخواهد بنشینیم غیبت کنیم. بدجوری دلم غیبت کردن میخواهد. چیزی دیروز خالیام کرده بود. رفتن.
الهام میگوید حالا با طلاق راحت برخورد میکند کسی که نمیتواند خوب برود. یک همچون چیزی. امسال کلی خبر جدایی شنیدم یا حدس قریب به یقین داشتم از جداییها. چقدر جدایی راحت شده است. چقدر گسستن ساده پیش میآید. پاک کردن صورت مسئله. من چی؟ اگر روزی گسستن و حتی قهر کردن کسی با من که دلبستهاش بودم سخت و جانکاه بود برایم، حالا چه احساسی دارم؟ اینکه کسی هنوز هست یا نه چه میکند با من؟
ناهید، بهترین دوست دوران دبیرستانم یک ماه پیش توی تلگرام حالم را پرسید بعد از نزدیک یک سال که کجایی و دلم برایت تنگ شده است. یک بار آمدم تمام دق دلیهایم را بنویسم برایش که چرا دیگر اهمیتی ندارد برایم. طولانی. اما نکردم. چیزی ننوشتم و دیگر بهش فکر هم نکردم. مهم است که بداند چرا؟ اصلا میتوانست به او کمک کند اینکه بداند چرا منی که سالها به هر سازش میرقصیدم دیگر سراغی ازش نمیگیرم؟ آیا این رفتار من همانی نیست که مثلا هداک با من داشت؟ نمیدانم شاید. یک دورانی هم بود که خیلی زور میزدم برای حفظ رابطه. میفرسودم خودم را. واقعا میفرسودم گاهی حتی خودم را پشت خودم را زمین میزدم تا نرود، بماند. چرا اینقدر از تنهایی میترسیدم؟ چرا هر کاری میکردم تا تنها نمانم؟ به چه قیمتی؟ با چه کسانی میخواستم شلوغ باشم تنها نمانم؟ به آدمهایی که بودند و نیستند فکر میکنم گاهی و برابر خودم نمینشینم به شماتت کنارش مینشینم و مثل خودم انگار که از سردردی که دیگر خوب شده است دربارهاشان حرف میزنیم. میخندیم، تأسف میخوریم، تعجب میکنیم. بعد حوالهاشان میدهیم به دلهای مریض خودشان. چقدر راحت اعتماد میکردم. متعجبم از خود آن روزهایم. از حوصله و مرافقتی که بیحساب خرج کردم. همه و همه فقط برای فرار از تنهایی بود، میترسیدم از دستشان بدهم مثل هادی. اصلا تمامش تمام ماجراهای خشن و هزینهبر زندگیام از بعد از هادی شروع شدند. یک سیکل معیوب بیمارگونه تراژیک و دردناک که فقط یک قربانی داشت که سیزیفوار تلاش میکرد. تلاش میکرد. تلاش میکردم…
حالا راحت رها میکنم. مدتی است که راحت عبور میکنم، از رفتنها و گسستنها و شکستنها و بریدنها. ساده کنار خودم مینشینم و تماشا میکنیم و حرف میزنیم. میخندیم، گریه میکنیم، بحث میکنیم. دو تایی و زمین نمیزنیم خودمان را. تلاش نمیکنیم. چون دیگر تنها نیستیم. جای همیشگی وقت همیشگی.
شاید من هم مثل الهام به جایی رسیدم که حق بدهم به تمام شدن. به هیچ کجایم نباشد. شاید تمام این کنار هم نشستنها و درد دلکردنها و خیره شدنها و تن به بیهودگی دادنهای این روزهایم دگردیسی غریبی باشد از سیزیف قدیمی که تخته سنگش را چپه کرده است یک وری و نشسته رویش و وانمود میکند به هیچ کجایش نیست ولی در همین نشستن و وادادگیاش جنونی دیگر شکل گرفته است که حتی ترسناکتر است؟
توی خبرها رسیده که حسن جوهرچی مُرد. عدهای زیر بهمن دفن شدهاند. شبکه خبر زیرنویس میکند ترامپ به دلیل عفونت کبدی موقع گفتگوی تلفنی با رئیس اردن ایست قلبی کرد و پلیس اعلام کرد یک راهدار در کالیفرنیا زیر بهمن گم شد. در اصفهان چهارصد بمب اتمی را رونمایی کردند و وزیر کشور با شماره ۱۴۱ منتظر تماس نتانیاهو است. برف و گرد و خاک و اذان ظهر به افق تهران الله اکبر.
رفتن من و تو را کجا زیرنویس خواهند کرد؟