کامشین تولدم را تبریک گفت و یادم انداخت که امسال در موردش چیزی ننوشتم. شاید چون در سکوت و بیاندازه ساده برگزار شد. هر چند مریم، برادرزادهام صبح زود تماس گرفت و گفت که دیشب کلی با برادرم خاطرهبازی کردهاند در مورد شب حکومت نظامی و وقایعش و منی که وقت آمدنم بود. امیر هم پیام داد که امروز تولدت بود؟ البته کادوی تولدم را زودتر داده بود. خودم اما هیچ هدیهای به خودم ندادم. سالهاست که دیگر به خودم هدیه ندادم. نرفتم صرفاً برای تولدم خرید بکنم. خیلی وقت است که به هیچ بهانهای برای خودم جایزه نخریدم. خودم را نبردم برایش کوکتل میوه بستنی بگیرم یا گوشواره مروارید. این چیزها را امیر برایم میخرد. خوش سلیقه است و شگفت زدهام میکند. خصوصاً وقتی حواسش هست چقدر بستنی زمستانی دوست دارم. وقتی قشنگترین سارافون یا روسری را به یادم میخرد و خیلی ساده و بدون چشمبندی خاصی میدهد دستم. یا حتی تلفنی خبرم میکند که یک چیزی گرفتم برات و دلش اینقدر کوچک است را دوست دارم. اینطوری و همین قدر ساده وارد سی و هشت سالگی شدم، با یک جعبه شیرینی لطیفه و ناپلئونی که امیر یادش بود عاشقشم.
سی و هشت سالگی.
سلام سوسن بانوی عزیزم…
خدا رو شکر که طوری نشدی.
تولدت مبارک خانوم خانوما سالی پر از سلامتی و شادی کنار همسر مهربونت داشته باشی.
به امید خوندن خبرهای خوب و نوشته های خوب تو سی و هشت سالگی❤
من هم تا چند سال پیش شب تولدم میرفتم بیرون و کلی بی هدف راه میرفتم و لذت میبردم و یه کادوی کوچولو واسه خودم میخریدم ولی چند سالیه دیگه ذوقش رو ندارم.
ممنونم عزیزم.
فکر کنم از اثرات افزایش سن باشه و حیف حیف…
من رو یادتون هست؟ شاید نباشه. قدیم مرتب میخوندمتون. بعد از مدتها وبلاگ نخوندن چند وقته دوباره اینوریدر رو به راه کردم و وبلاگ شما رو هم اضافه. یکی دوبار این وسط سری زده بودم. اون روزهایی که تازه داشتید عقد میکردید و بعد هم به نظرم یک یا دو سال بعد از ازدواجتون بود.
و چقدر امروز خوشحال شدم و لبخند به لبم اومد از اینکه عشقتون این قدر تر و تازه است. قلبم گرم و روشن شد. قلبتون گرم و روشن باشه.
بهبه سلام مائده جان. البته که خاطرم است.
چقدر خوشحالم که هستی 🙂