خیلی به رفتن فکر کردهام. قبلترها، بعد از هر شکست عاطفی دلم میخواست از آدمها دور شوم. مثلاً یک کلبه وسط جنگل داشته باشم یا بروم در پرت و دورترین روستا زندگی کنم. معلم بشوم و بچهها برایم تخممرغ و ماست محلی بیاورند و سر کنم با اینها. زندگی در یک جای دور و پرت که کسی نپرسد کی هستی و چرا و باهام کنار بیایند و کنار بیایم باهاشان.
رفتن را همیشه دوست داشتم. آنقدر رفتن که گم شدن. گم و گور و بعد از خاطرها بروی و بشوی یکی بود یکی نبود و محو شوی در افق و در دنیایی بیدسترسی خلوت کنی با خودت و تنهاییات. بیعشقیات. نشد. هیچوقت نشد و هر چه تلاش کردم اتفاق نیفتاد. پیش نرفت.
خیلی به رفتن فکر میکنم. به گم شدن و محو شدن و بیسر و صدا زیستن و نفس کشیدن آرام که مبادا صدایش به گوشی آشنا بیاید. الان به کلبه وسط جنگل و روستای دور و پرت فکر نمیکنم. رویایی بیش نبود و نمیشود هم حالا. به یک آسایشگاه فکر میکنم و اتاقی و پنجرهای و شاخههای بیدی و نسیم روشنی. به نوشتن روزانه و خیره شدن به دورها و بافتن خاطرهها و زدودن زخمها. فکر میکنم زود اتفاق بیافتد خوب است. خوب است خودم بروم تا برده شوم. مثلاً یک روز امیر برگردد خانه ببیند نیستم. نوشته باشم دنبالم نگرد و گوش کند و محترمم بدارد. از تماسها خالی شوم و از پرسشها و پویشها. گم شوم محو شوم و دور. یک جایی میان غریبههای جدید که از من تنهاترند. با یک پنجره یک بید یک آفتاب یک نسیم صبحگاهی. محو شوم.
*یک ترانهای بود
این چه فکریه داری خوشگل خانوم
مگه من میذارم آروم وساکت و بی مزاحمت زندگی کنی:*
سوسن بانووو
تو به فکر رفتن نباش
ماندنی از تر تو داریم ؟
وای سوسن بانو…
این فکرها چیه!!
حیف آقای همسرت و عشقتون نیست
همین جا باش و واسمون بنویس و بباف و عروسک های زیبا خلق کن بانو
نوشته هات و بودنت نور امیده