حباب روشنی از چشمانم جدا میشود و میرود کنار چشمهای روی برگ آلالهی به گل نشستهای پری میشود.
دلم هوای شب کرده است دم کرده تابستان تبریز و نسیم کرختی که گاهی انتهای سبک ساقهای را بجنباند. آن بالای بالا تکه ابر پهن نحیفی مثل روبندی حریر صورت کبود ماه را پوشانده باشد. ستارههایی که میلیاردها سال پیش مُردهاند آخرین سوسوشان چشمکی باشد به جدیت غمبار سینهام. گربهای روی لبه باریک دیوار دم تیز کند و به گوش تماشایم کند. توی تاریکی شبهی کبود نشسته زیر ناودان فرسوده سربی رنگ رخ نهاده به آسمان. گاهی ماهیی دهانش را به حبابی که از چشمی جدا شده و برگ گلی نیافته افتاده روی آب حوض بزند و بترکاند. سکوت داغ سنگین شبی مهتابی باشد و من چشم دوخته باشم به ماه. که ببٓردٓم؟ ببردم. نفسم که حبس، آهی شود. گربه راه کج کند به خانه همسایه و من سر بچرخانم سمت حوض. دلم وسعت خاموش صحرایی به گل نشسته. نفسم صرصر. به بند.
دلم حیاط خانه پدری میخواهد با نیمه شبهای تابستانش و پدر پای درخت مو نشسته باشد و آب از دریچه حوض نمنم جاری شود روی خاک نرم باغچه. سکوت نیمهروشن مهتابی که به تماشا بود.
دلم خشخش برگ میخواهد زیر قدمهای کودکیِ خیالپردازِ رویابینم که میچرخیدم دور تنه باریک درخت و به خیالم میان انبوه جنگلی چین کمجان دامنم را پُف بدهم. دلم کودکیام را میخواهد… در شبهای گرم و سنگین تابستانهای تبریز. مهتاب باشد. آب باشد.