دیشب که چشمهایم داغ و دردناک از گریه بودند، تا میبستمشان میدیدمت میان درخشش صبحگاه سترونی که در ذره ذره جهانی که در آن بودی منعکس شده بود. آستین پیراهن آبی روشنت را، روشن بود یا در انعکاس آن همه نور میخواست عقب نماند؟ کمی تا کرده بودی و با چوبدست باریکی گیاهان دورت را مینواختی. به غایت شادمان بودی. سمت چپ من شلنگانداز پیش رفتی و مقابلم رو به من که سعی میکردم چشمهایم را بسته نگاهدارم عقب عقب میرفتی و با چوب بازی میکردی. او صدایم میزد که بپرسد چهام شده است و از ترس اینکه نفسم صدا شود و تصویرت بشکند با اکراه پاسخش دادم. تصویر نمیشکست. تو آنقدر شاد بودی که آن باغ روشن بود. درختان سرسبز پوشیده از خزههایی انبوه و گیاهان خودرویی که تا زانوهایمان بالا آمده بودند و تو با آستینهای تا خورده روشن آبی رنگ و همان صورت قاب شده در گیسوان طلایی پیش رویم عقب عقب راه میرفتی و مراقب بودیم که تصویر نشکند و نمیدانم چند بار صدایم زد که خوابم بُرد…