رفته بودم نوشتههای هفت سال پیشم را بخوانم. برای نوشتن چیز دیگری لازم داشتم. احساس عجیبی تجربه کردم. احساس کردم در زمان جا زدهام. احساس کردم هرگز روزی شب نشده و ماهی سر نیامده و سالی نو نشده. اندوه و تنهایی و بیماری و حسرت همان است که بود. بود بود.
توی یکی نوشته بودم دلم میخواهد بروم مسافرت. خیلی بروم مسافرت و بعد یادم افتاده بود با عصا که نمیشود و بعد هوس کرده بودم یک کلبه توی جنگل کرایه کنم یک هفته حالش را ببرم. حالا حتی همین هم ممکن نیست تنهایی توی کلبه وسط جنگل. تنها نیستم و امیر هم باید دلش بخواهد. نمیدانم میخواهد یا نه نپرسیدم ازش. هیچوقت به همچین رویایی اشاره نکرده است. خیلی وقت است رویا نداریم.
سال دارد تمام میشود. روزهای آخر اسفند چندین سال پیش توی تبریز سرد بوده و اصلا چه فرقی میکرده وقتی نمیشده بروم بو کنم هوا را و خیابان را و کوچهها را و آدمها را. غروب را که دیر میکند روز به روز تماشا کنم. دست بکشم به نرم و زبر خاک و بلند و کوتاه درختان و ذوق کنم از جوانه زدن درختهای آلبالوی حیاط خانه پدری. اصلا چه فرقی میکند بروم کنار صندلی بلند جلوی پنجره آشپزخانه و سر بلند کنم به تماشای صورتی که پخش شده در سبزی برگ گیاهمان. یادگار ارومیه و مامان نادره و پنجره شلوغ اتاق مادرم… بلند شده و شاخه زیاد کرده خلوت کرده با آفتاب. تکیه بدهم به شانهات و غم را بچلانم در سینهام. چه فرقی میکند آفتاب ظهر اینطور گرم شده است یا پهنتر نشسته به جان خانه. من از پنجره دورتر مینشینم و خورشید آسمان گرفته و خاکستری و تاریک خیالم خیال طلوع ندارد.
بین نوشتهها واگویهای از رضا قاسمی دیدم شرح حال. گذاشتم توی اینستاگرام با عکس همین گیاه صورتی شده این روزها. چه غم داشته و نفهمیده بودم اول. هی که میخوانمش سنگینتر فرو مینشیند و فرو ترم میبرد. چه جهان تنگ است در فرو دست.
همان روزها عاشق شده بودم. میگوید عشق یک روز میمیرد همانطور که یکروز متولد شده. به گزارش عاشقی که رسیدم دلم هوس دمنوش کرد. دلم هوس کیک خانگی کرد و چای تازه دم صبحهای زود هفت سال پیش قبل از سر کار رفتنم. که مادر میگذاشت روی میز و آنطرف مینشست به تسبیح چرخاندن و غصه خوردن. دلم برای مادر تنگ شده است. امیر میگوید باز خیلی وقت است نرفتی تبریز قاطی کردی. چه میشد دو تن بودم یکی میماند اینجا دومی میرفت تبریز تنگ دل مادر. برایش چای دم میکرد. قند خورد میکرد، خانهاش را جارو میکشید پنجرهاش را رو به سحر باز میکرد. تماشایش میکرد. چقدر دلتنگم. دلتنگ لحظه لحظه روزهایی که گذشتهاند و انگار اولین بار است که دلتنگ گذشتهام. روزهای بازوی مادر چسبیدن، تنگ و راه رفتن، سخت. دلتنگم سخت.
دیشب بارانی بودیم من و آسمان تهران. بیصدا و عمیق. باران خوب است… میشویٓد و میبرد…
*برخلاف تیتر یکی از پستهای هفت سال پیش