جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم. مسابقه جدول بود که تلفنم زنگ خورد و قطع شد. صدا به قدری ضعیف بود که دنبال واکنش مجری مسابقه بودم به صدای زنگ تلفن شرکتکننده که دوباره زنگ خورد. مجری واکنشی نشان نداد، گوشی من بود. کِی صدایش را کم کرده بودم؟ دوست نداشتم بلند شوم جواب بدهم اما اگر مادر بود چی. تکانکی به خودم دادم و گوشی را از شارژ کشیدم و نگاهم خورد به شماره، ناشناس بود و اعداد اولش آذری بود. برعکس همیشه که به ناشناس جواب نمیدهم گفتم بله. صدای مردی گفت سلام، خانم سوسن جعفری؟ گفتم بله. اسمش را گفت، حرف زد. نشانه چید. از اسمش پرسید که لابهلای نوشتههایم بود و از اینکه نباید اتفاقی باشد چون رنگ لباس و سال و مکان حقیقی بودند. بیهیچ هیجانی گوش دادم و دروغ گفتم. خودش بهانه داد که دروغ بگویم که پرسید شما نویسندهاید؟ وٓر نویسندهام گوشی را گرفت و با یکی از شخصیتهای داستانهایش که اشتباهی راستکی از آب در آمده بود صحبت کرد. همانقدر مودب و لفظ به قلم و دست نیافتنی که بود. همانقدر دست نیافتنی که بود. دنبال چی بود که زنگ زده بود اگر اشکالی ندارد که بارها اسم و رسمش لای داستانهایم بود؟ اینکه اینقدر آدابدان و نرم و لطیف فقط بپرسد چطوری سر از نوشتههای یک نویسنده در آورده است که اینقدر واقعی توصیفش کرده و تنها یکبار سوالهایش را تکرار کند و مرتب و مرتب بگوید و بپرسد و تن صدایش ذرهای کم و زیاد نشود و باز فقط یکبار بگوید یادتان هست از کی شنیدید؟ انگار که دارد از روی کاغذ میخواند. وٓر بیاحساس نویسندهام حاشا کند که از من شنیده است و چقدر راحت گذشتی…
وٓر نویسندهام گفت به هر حال اقدام میکند. صدای مهربان گفت هیچ اصراری ندارد و خداحافظی کرد. صدای مهربان یادش نبود مرا یا در تمام مدت گفتگو که متین و آرام پیش میرفت منتظر بود گوشی را از نویسنده بقاپم و بگویم هی! تو که دیگر قرار نیست اسمی ازت ببرم منم! یادت نیست؟ نباید هم باشد میان آنهمه. اما مگر میشود یادت رفته باشد. تو که این همه با دقت و فکر صحبت کردی مگر میشود یادت رفته باشد که… تماس قطع شده بود و وٓر نویسندهام داشت مشکل پیش آمده در سرور وبلاگ را با مهندس رفع و رجوع میکرد و مرا که دست و پا میزدم نمیدید. همینطور که نوشتهها را میخواند تا اسم را بیابد و بروبد میرفتم به بیست سال پیش. لابهلای کلمات مییافتمش و تماشایش میکردم و هر بار که اسم پاک میشد بخش عظیمی از خاطره محو میشد و نویسنده چقدر بیرحمی. چقدر بیرحمی که نگذاشتی یک کلمه با اویی که ناگهان پیدایش شده بود از روزهایی بگویم که با او نه با عشقش به سر آمد. آن اشتیاق و التماسی که روزها و شبها تحمل میکردم تنها برای دقیقهای تماشایش. تماشایی نبود. بین آنهمه چه تماشایی و با کدام دیده؟ چشمهای نافرمان سنگدلی که زود سیر میشدند؟ چشمهای ترسویی که هرگز با قلبم همراهی نکردند؟
چند روز گذشته است. بهش فکر نمیکنم آنقدر که فکرم ذهنم قلبم و روحم مشغولند این روزها. حتی از کجا معلوم که واقعا اتفاق افتاده باشد وقتی نه نفسی بند آمده و نه قلبی تند زده است. نه تنم یخ کرده و نه پوست صورتی لاله گوشی داغ شده است. بعد از بیست سال بعد از این همه سال برداشته زنگ زده که بداند خانم نویسنده چطور اینقدر دقیق از او نوشته است… دنبال اسم بود اسم کسی که اینطور یادش کرده است بعد از بیست سال. نویسنده گفت خاطرش نیست و شخصیت مودبتر از آن بود که کاغذ را بگذارد کنار و بگوید مگه میشه همچه چیزی خانوم؟ گوشی رو بده دست همونی که اول جواب داد من این حرفها تو کتم نمیره باس بدونم… اما نگفت. حتی اعتراضی به اینکه از اسم و رسمش چرا استفاده شده است اینقدر نکته به نکته هیییچ. حتی عذرخواهی هم کرد که سوال زیاد پرسیده. پس چرا تماس گرفته سوال سوسو زن و بیرمقی است که مثل مگس سرمازدهای پروازهای کوتاهی میکند برابرم. لٓش و بیجان. نویسنده قال قضیه را کنده و دارد چک میکند ببیند جستجوگر هنوز آدرس میدهد یا نه. او که گفت مهم نیست لعنتی. هر چه جستجو میکنم آدرس نمیدهد. پاک شده است. نو ریزلت.
تمام شده است. قضیهای که قالش کنده شده حتی انگار هرگز شروع نشده بود…
سلام خانم سوسن جعفری
برای ثبت نام شما در بانک ادبیات داستانی لطفا معرفی خود و کاراهای داستانی (اسامی و خلاصه آثار بلند) را به ایمیل زیر ارسال نمایید